فیستول



با خودم قرار گذاشتم اگر این مدت تموم شد سر هفتمین چهارشنبه پاک میکنم اینجارو

اصلا هم با خودم شوخی ندارم!

اصن نمیدونم چی شد ک اینجا تبدیل ب این شد

چی شد ک نوشتم

تمام امید و عزممو جمع میکنم

و بعد از این ۷ هفته همه چی تموم میشه

والسلام

این اخرین باریه ک به خودم فرصت میدم


وقتی مسیر طولانی رو پیاده میام باهاش اونم با دست سنگینم

فقط و فقط چون بحث به تو نزدیک شده.

وقتی خودمم نمیدونم شکرخدایی که میگم واقعیه یا طعنه س به خودم

یا از سر حسادت!

وقتی تنها کاری ک ازم برمیاد اینه که خانوادتو تو ذهنم حقیر کنم تا از چشمم بیفتی

ولی واقعا میفتی؟

یا بیشتر تحسینت میکنم؟!

کارم شده تخریب از روی حسادت

چک کردن دم به دقیقه گوشیم

که شده یه کار روتین روزانه م!

مثل غذا خوردن دانشگاه رفتن خوابیدن 

کارم شده چک کردن تو

چک کردن آخرین بازدید هات

و دلهره م تو هربار چک کردن تغییرات پروفایل

و هربار یه خداروشکر از این که هنوز همونه

کارم شده امید احمقانه ای که حتا وجود واقعی نداره!

مالیخولیایی شدم!

پس کی نجاتم میدی خدای مهربون؟


فکر میکنم باید اینجارو از بین ببرم

تا به خیالاتم پروبال ندم

تا زودتر فراموش کنم

ولی یه چیزی مانع میشه

شاید یه روز بدردم بخوره

شاید حفظ احساساتم کمک کنه بعدا تصمیمای درست تری بگیرم

فقط میخوام زودتر تموم شن

حالمو دوس ندارم

ن امید ن انتظار هیچی نمونده


خدا میدونه که یه جاهایی واقعا حس میکنم پاکت کردم 

از ذهنم از قلبم

ولی چرا باید حتی رو تختی مرضیه وسط نماز اسمتو تو چشمم بزنه؟

اینهمه اسم تو عالم

چرا باید اسم عجیبی مثل اسم تو روش نوشته شده باشه

چرا دوستام باید سر هر شوخی یا دعای مسخره ای اسم تو رو بیارن؟

چرا دنیا قفل کرده روی تو

وقتی من کمرنگ ترین کمرنگ کردمت تو ذهنم؟

همه اینا اتفاقیه ساحل

انقدر توهم نزن

.




چرا باید من برم تو مترو شلوغم باشه بی حوصله و خسته هم باشم با چشم بسته تکیه داده باشم به دیوار یهو یه بچه بیاد دلم براش ضعف بره و خیلی یهویی باهاش دالی کنم و اونم هی بخنده و باهام دوس شه منم برخلاف اکثر مواقع اسمشو بپرسم بعد زارت هم اسم تو باشه؟؟؟

که من مجبور شم زیر لب ی دری وری بگم و جام رو کلا عوض کنم ک نبینمشون دیگه کلا

ینی من میخوام بدونم تا قبل تو این اسم یکی دو بار ب گوشم خورده بود کلا الان از بقالی سر کوچه تا نام شهری کشف نشده  در افریقا باید هم اسم تو باشه؟


فقط دو هفته دیگه مونده!

بعد از اون کنار میذارمت

حالا هرکار دوس داشتی بکن

فقط خدایا

خواهش میکنم بعد اون تو متن زندگیم قرارش نده.؛

اگه قراره تهش هیچی نباشه.


+ چرا باید یهو اسم تو رو بیاره؟

چرا همه ازت یاد میکنن جوری که انگار هستی؟؟!!

واقعا نمیفهمم

اینهمه مث تو

چرا تو؟؟!!


چقدر عجیب شده بود

چهارشنبه اول فردای برگشت از مشهد

سوم دوباره تو حرم آقا فردای ولادت حضرت زهرا

چهارم توی دو کوهه

ششم توی اعتکاف روز ولادت امام علی

.

.

هفتم کجاست؟


+ خدایا. خودت گفتی دعای شما دو تن مستجاب شد!

خدایا منظورت چی بود؟

اللهم الغفر لی الذنوب التی تغییر النعم


امروز هفتمی بود

و من باز توی حرم امام رضا بودم.

نذر پر برکتی بود! ۳ بار اومدم مشهد

اتفاقی ک باورش برای خودمم سخته

رفتم راهیان

اعتکاف

خدایا با دل من چکار کردی؟

طبق قولم همه این هفته ها بهت فکر کردم

ازش خواهش کردم ک اگر صلاحه یه کاری بکنه

راستش هنوز یکی از برنامه هام تموم نشده!

این التهاب بی قراری داره دیوونم میکنه

این تپش تند قلبم وقتی بهت فکر میکنم

نفسی ک یهو سخت بالا میاد

وقتی فکر میکنم تهش چیزی نیست حس بدی بهم دست میده

وقتی فکر میکنم شاید یکی دیگه تو زندگیته اصلا

ازارم میده این چیزا

اولش از یه پسندیدن ساده شروع شد و حالا

البته نه! دروغه که بگم اینو

من حتا اولین باری ک قرار بود ببینمت یک هفته تمام نه میتونستم غذا بخورم نه بخوابم

الانم حالم دقیقا اونجوریه.

توانشو ندارم. مریض شدم

ضعف همه وجودمو گرفته!

قران ک باز میکنم میاد خدا دعای شما دو نفر رو مستجاب کرد

این ینی چی؟؟؟؟

حافظ ک باز میکنم فال دیوانگی و شیدایی میاد 

حتا حافظم اقرار کرد ک ملتهب و مضطربم و فقط به یک کس و یک چیز فکر میکنم. بهم گفت اروم باش. گفت ب خودت فکر کن. گفت تا چند روز دیگه خبر خوبی میشنوی

حافظ همیشه از تو خوب گفت! همیشه تو هر شرایطی درست ترین جوابو گفت

نمیتونم باورش نکنم

من مالیخولیایی نیستم! اینهمه نشونه رو ادم کور هم میبینه

این ایه های قران ک برام میاد.

اما خسته شدم از فکر کردن ب اینکه کارم اشتباهه

اصرارم بی مورده

ب این ک یکی تو زندگیته

پاک کردم همه چیو.

اینجارم پاک میکنم.

فقط تا اخر این دوره نگهش میدارم ولی به هیچ عنوان دیگه سر نمیزنم

فقط میام پاک میکنم و میرم


یا امام رضا

من ازت خواهش کردم. خواستم اونی رو بهم نشون بدی ک درگیرشم

و تو همون لحظه باید منو برگردونی تو حرم و با کسی چشم تو چشم بشم که حالم ازش بهم میخوره؟ اون پسره بی چشم و روی بی حیا؟ که جوری برخورد میکنه که انگار هیچ غلطی نکرده؟

از شدت شوک نمیدونستم چ واکنشی نشون بدم

متنفرم ازش


 امام رضای عزیزم

بعد از طلوع آفتاب دیگه هرگز اسمش رو نمیارم

دیگه اصرار نمیکنم

یا امام رضا. خودت ضامن قلبم شو

خودت نجاتم بده

ذهنمو دلمو پاک کن

من سست چنین اراده ای ندارم

یا غریب الغربا

حس غربت دارم تو این دنیا

تو آشنای من باش.

بحق اون سحر عزیز ک تو حرمت اشک ریختم و باهات عهد کردم

یا اینوری یا اونوری

دلمو ازاد کن 


اگر برای ابد      هوای دیدن تو

نیفتد از سر من چه کنم.؟

هزار و یک نفری    به جنگ با دل من

برای کشته شدن چه کنم؟!


منم و قراری که به سر انجام نرسید

و البته که قول داده بودم بعد اون نیام ولی حالا انجام نشده


و صد البته منم عهدی که شکستم

منم و ذهن مریضم

با خاطرات خاک خورده

با توهم

تخیل

منم و یه امید بی معنی که حتا نمیدونم چرا هست

منم و منم و من

و اینهمه چه کنم تو سرم



پارت۱

ناراحتم؟

اره

دلخورم؟

اره

دل گرفته ام؟

اره. حتی دل شکسته

چند میخری دل شکستمو؟

پارت ۲

استرس داری؟

نه

هیجان چی؟

ن

اصن حسی داری؟

ن

اصلا برات مهمه؟

ن!!

برام مهم نیست!

+ خدایا. وقتی تو منو میبینی، چه شکایتی کنم؟

وقتی حالمو میدونی، چی از حالم برات بگم؟

وقتی میدونی تو ذهنم تو قلبم چه خبره

وقتی میدونی ازت چه چیزایی میخوام

وقتی فقط و فقط تویی که میتونی منو به عرش یا فرش برسونی

وقتی قدرت مطلق عالم تویی

چه نیازی دارم ب کسی ک باهاش درد و دل کنم؟

چه نیازی دارم ب جایی ک بهش چنگ بندازم و خودمو نجات بدم

وقتی دلم قرصه به خوبی تو نه بدی خودم

وفتی باورم نمیشه منو نخوای

وقتی رحمتت ب غضبت سبقت گرفته 

وقتی هم دارایی هم دانایی هم توانا

هم دوسم داری و بهترینارو برام میخوای

منم سعی میکنم برا هزارمین بارم ک شده باز به سمتت بیام

باز الیک نصبت وجهی

باز الیک مددت یدی

باز از تو بخوام

و با تمام این بدی هام فقط و فقط یه سلاح دارم

که خودت یادم دادی


اینهمه راه منو اینور و اونور کشوندی که شب اخر بالاخره یه چیز مهم رو بفهمم!

از حماقت خودم متاسفم

از اینکه نیاز بود اینهمه ببریم و بیاریم ک دستگیرم بشه

خدایا

نیازی ب اون دنیا نیست

تو همین دنیا اعتراف میکنم که کاری نیست ک برای هدایتم انجام نداده باشی

و کاری نیست که برای سرپیچی و فرار از تو انجام نداده باشم

با اینهمه لطف که در حق من داشتی

از این که اینهمه پست و ناشکرم شرمندا ام

انقدر ک وقتی بهت فکر میکنم

حتی خجالت میکشم صدات کنم.

اما این تو بمیری از اوناش نیس

خیلی غلط کردم اگ کوتاه بیام

وقتی خودت گفتی هزاربارم پشت کردی باز بیا

حتما این شیطانه ک تو گوشم میگه خجالت بکش  و حرف نزن

من هررررچقدر هم ک بندگی نکنم

خدا بودن تو قابل نغییر نیست و من همیشه بنده خواهم موند

من هرچقدر بد باشم و بدی کنم

یک ذره از مهربونی و بخشندگی تو کم نمیشه

چه افتخار بالاتر از اینکه بنده کسی باشی که عزیز ترین و مهربان ترینه؟

منو ببخش بخاطر همه خیانت هایی ک درحق لطف و محبت تو کردم

و همه نافرمانی هایی ک باز ازم سر میزنه

این بنده سراپا تقصیر رو ببخش و هیچ وقت حتی ثانیه ای دستشو ول نکن

حتا اگ ب زور و از سر نفهمی میخواست دستتو ول کنه


از  باخبر شدن تو اخرین ساعات ثبت نام اونم اتفاقی

تا همسفر گیر سه پیچ و پیگیر

تا راضی شدن یهویی بابا با پیشنهاد یهویی استخاره خودش

تا اون استخاره عجیب تری که یهو در اومد

تا لباسایی ک واقعا هیچی نداشتم برای بردن ولی ساکم پرشد!

تا یهویی و بی مقدمه راضی شدن خانم فیاضی برای غیبت فردام

و درمان جامعی که یهو فهمیدم نصفش آفه و افتاد قبل عید

همه همه همه

و خیلی چیزای دیگه ک الان ب ذهنمم نمیرسه

همه چیز معجزه آسا و یهویی درست شد

فقط این منم که انگار درست بشو نیستم

همه چیز سرجاشه بجز منی ک سر به هوایی رو گذروندم

عملا تو هوام

زندگیم تو هواس


امروز بیشتر از قبل فهمیدم که علاقه من به اطفال از همه چیز بیشتره

من اصن دندون شیری میبینم حالم خوب میشه!

چقدر ذوق کردم از دیدن دکتر افشار و چقدر ناراحتم که بیشتر استفاده نکردم ازش

تو اون محیط صمیمی دلم میخواست ساعت ها به دستش خیره بشم و ازش کار یاد بگیرم

اصن انگار اطفال آدمارو مهربون و صبور میکنه

یا شایدم ادم تا مهربون و صبور نباشه نمیره اطفال

وقتی ازم میپرسید چرا میخوای بری اطفال تمام احساسمو سعی میکردم تو جملاتم بریزم و بگم عاشقاته کار کردن برای بچه هارو دوست دارم

کاش اطفال قبول شم اونم تو تهران نه هیچ شهر دیگه ای

خیلییییی سخته میدونم 

خییییییلی باید بخونم ولی ان شالله این علاقم کمکم کنه که ارادمو به کار بگیرم

+ کلینیک ورد آورد یه دنیاس.

وقتی دکتر مهران از اونجا تعریف میکرد هیچوقت فکر نمیکردم از اونجا خوشم بیاد ولی امروز که رفتم فهمیدم قسمت گمشده ای از وجود من انگار اونجاس! انگار بخشی از خودم رو اونجا پیدا کردم

بین بچه هایی ک دلشون پاکه مث آسمون

تو تمام جیغ ها و گریه ها و داد و بیداد هاشون حتی کتک زدناشون فقط زیبایی میدیدم. چه خانواده های صبوری که چنین فرزندانی رو با جون و دل بزرگ میکنن و همهسختی هاشونو به جون میخرن.

آرزوم اینه که یه روز بعنوان متخصص اطفال تو اتاق عمل اونجا کار کنم

تمام در و دیوار اتاق عمل بوی عشق میداد.بوی فداکاری ادمایی که بدون هیچ حقوق و مزایایی فقط برای کمک و شاد کردن دل خانواده این بچه ها داوطلبانه میومدن و ساعت ها کار رایگان میکردن


بالاخره موفق شدم فیلمی ک اینهمه وقت دانلود کردم و هی میخواستم ببینم رو ببینم!

از اومدن زیرنویس فارسیش نا امید شدم و بالاخره با زیرنویس انگلیسی دیدمش. اولین بار بود که این کار رو میکردم ولی انقدر برام روون بود که حس نمیکردم انگلیسیه. کنجکاو شدم یه فیلم آمریکایی هم با زیر نویس ببینم و بسنجم خودمو.

انقدر فیلمش برام جالب بود ک منو کشوند اینجا تا بعد چند وقت یه چیزی بنویسم.

دلم میخواد به ۱۷ درونم سلام کنم و بگم از این به بعد سعی میکنم به خواسته ها و آرزوهات بیشتر توجه کنم

+ اصفهانی هارو بو میکشم انگار. بقول مرضیه ک میگه فلانی از نفس کشیدنش هم لهجه ترکیش پیداس انگار اصفهانی ها از نگاه کردنشونم حتا پیداس اصفهانی هستن!

طرف از کنارم رد بشه اگ اصفهانی باشه حس میکنم ینی!!

+ کی حوصله این رزیدنتای مغرور از دماغ فیل افتاده رو داره فردا؟ هر دفه نگاهش هم تیکه و منظور داره. معذبم میکنه. امیدوارم فردا دیگه با من کار نکنه حوصله شو ندارم

+ با این ک روت اول رادیو بودن به فارسی سخت سرویسمون کرده ولی این حسن رو داشته ک امروز کمترین کنکات رو بدم و بیشترین زاویه مناسب رو. ینی بایت هایی ک امروز گرفتم با هفته قبل قابل مقایسه نیس. چه فایده ک باز یادم میره بعد یه مدت مث همه ترمای گذشته

دوروزه قراره برم پرونده نمونه هام رو بگیرم از رزیدنت اما انقدر رادیو شلوغه ک تا ۲ تو بخشم و وقت نمیشه. فردام ک باز آقا شیره نمیذاره پامونو بذاریم بیرون بخش. چقدر بد شد.

سه روزم هست که منتظر خبر این پسره م ک بگه بالاخرخ ایا وکیلم کولیسشو بهم بده یا ن! وای تو این بی پولیم فک کن مجبور شم کولیس بخرم.

+ ب پول بورس نمیخوام دست بزنم ب هیچ وجه.اون مال مامانمه. پول حقوقمم ک اصن نمیدونم چجوری فقط تو سیم ثانیه تموم شد! من موندم و پول خوابگا و پالتو نخریده و ۲۰۰ تومن پول ابجی ک باید بهش برگردونم!

ینی پول بگیرم؟ چقدر بگیرم؟ من ک کارم با این پولا راه نمیفته خیلی بیشتر نیاز دارم

خدایا خودت یه پولی برسون!

و پول بنظرم مهمترین مسئله بعد از عشقه تو زندگی! ینی خیلی جاها عشقم با پول میاد! اصن سواد و مدرک و اینا هیچی مهم نیس! بقول ارسلان با یه شاسی بلند دیپلم ردی مهندس میشه!

اگه غیر از اینه چرا باید یه استاد متخصص لثه تو مطب دانشجوی عمومیش کار کنه؟؟


تو این دو سه روز یه چیزایی فهمیدم که الان دارم با خودم فکر میکنم که مگه میشه اتفاقی باشه؟

سه نفری ک میشناختم و هرروز باهاشون چشم تو چشم میشدم فهمیدم فرزند شهید هستن! یکیشون که خیلی نزدیک بود و باهاش زیاد پیش اومده بود حرف بزنم.

حالا همش دارم با خودم فکر میکنم کی چه حرفایی زدم؟

شده ک از بابام براشون تعریف کنم؟

آخه دخترا یه جور دیگه بابایی هستن.

دو شبه که روی تخت برعکس میخوابم

هرکار میکنم نمیتونم عادی باشم

دوباره از خودم خسته شدم

از بی ارادگیم

+ تو دلمو خالی کردن امشب.

تو اوج این نا امیدی هام باز یه امیدی دارم ک وام نمیکنه.


سال آخر انگار یه حس بیخیالی خاصی داره

پس فردا صبح آفتاب نزده امتحان دارم هنوز شروع نکردم

چرا شیرینی سال اخر باید با پایان نامه و امتحان و کلاس کوفت بشه؟

+ ازونجای که دکتر ط یادش رفته برگه نمره هارو رد کنه بالا پریو قبلیم 0 ثبت شده و یه حسی بهم میگه برام دردسر خواهد شد

+ سه شنبه هفته قبل همه چیز دست به دست هم داد و من اونهمه راه رفتم و پروپوزالمو دادم دست دکتر خ که بصورت اتفاقی حضور و وقت داشت! گفت یکشنبه آینده برم ازش بگیرم و من از شاذی اینکه بالاخره یکی پیدا شد درست و حسابی بخونتش در پوست خودم نمیگنجم!

+ فک کنم فقط وقتی دندونپزشک باشی شبا از فکر دندون پوسیدت خوابت نمیبره یا چی؟


بچه که بودم خانوادم بهم میگفتن شلمان

مامان و آبجی هنوزم میگن

خیلی بهم برمیخورد وقتی اینو میگفتن ولی هرچی بیشتر خودمو میشناسم بیشتر به شلمان وجودم پی میبرم

این لاکپشت درونم که خیلی خوب و فعال و موفق کار میکنه ولی یهو می ایسته و خوابش میبره انگار! یهو انگار عقل و مغز و تصمیماتم خاموش میشن

دوباره با کلی زحمت چراغ عقلمو روشن میکنم ولی تو اوجش یهو شلمان بازی درمیارم.

+ من خودمم کارتونشو ندیدم ولی از بس تعریف کردن برام یه داستان و تصویر خیالی داشتم ازش همیشه

+ باورم نمیشه که تونستم پروپوزالمو خودم و بدون کمک بنویسم! قورباغه ج و بزرگ و کثیفی بود برام ولی بالاخره قورتش دادم!

امیدوارم تو این زمینه شلمان نشم دوباره و خوب پیش بره


یه وقتایی ذهن آدم خالیه خالیه

الان ازون وقتامه

هیچی تو ذهنم نیس که درگیرش باشم

ن ب پایان نامه فکر میکنم

ن به آموزش های فشردم

نه کار

نه درس

نه خانواده

و نه حتی

خالی خالی

دوس دارم فقط به شب فکر کنم

سکوت قشنگش که با صدای ساعت کوچیک مرضیه شکسته میشه

تاریکی محضش که با نور تیر چراغ برگ خدشه دار شده

و آرامش قشنگش که هیچکس نمیتونه ازم بگیره امشب

+ برم باتریشو دربیارم؟

+ دلم میخواست بالای پشت بوم باشم الان و رو به آسمون دراز کشیده باشم و ستاره هارو بشمرم. البته نه پشت بوم اینجا که صد تا ساختمون بلند براش دیوار قفس ساختن آسمون خونه خودمون که خییییلی بزرگتر و قشنگتره

یا آسمون لردگان تو پیچ کوه جاده روستای جهادی وقتی پشت وانت نشسته بودیم و یارو واسه شیرین بازی چراغای وانتو خاموش کرد.

قشنگترین تصویری که از شب دیدم اونجا بود. یه کهکشان راه شیری که آسمونو نصف کرده بود و یه عالمه ستاره که حس میکردی دستتو دراز کنی میگیریشون. و تنها روشنی اونجا نور ستاره ها بود.

و خدا شب رو برای آرامش آفرید

ممنونم خدا


این ایام حال دلم شده مثل پاییز

چند روز سرد و یخبندون

چند روز گرم و آفتابی

یه روزم برف و بارون!

فقط این که میگن آدم باید جوجه هاشو آخر پاییز بشمره رو نمیدونم چی میشه

+ بویی شبیه کله پاچه فضای خونه رو گرفته! و بقدری زیاد و طولانی مدت بوده که گاهی بوشو حس نمیکنم حتا.ولی این هنوز هم از تنفرم از این بو کم نکرده

+ سالار هر چند ساعت میاد تو ایتا یه سلام میده! این همه روش های مزاحمت.بعضیا چقدر کلاسیک عمل میکنن

+ بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش

اما شب من هم نه سیه پوش تر از من


وقتی رویاهات شیرین تر از بیداری باشه بیدار شدن از خواب برات سخت میشه

هی بیدار میشی میبینی عه این که همون زندگی قبلیته

باز چشاتو میبندی و آرزو میکنی ادامه خوابتو ببینی! حالا هرچی که باشه!

محیطش که جدیده! قوانین دنیای واقعی رم که نداره! هر اتفاق ناممکنی ممکنه و هرشرایط و مکان غیر واقعی و حتی محال هم اتفاق میفته!

چقدر این روزا بیدار شدن از خواب برام سخته. فقط هربار ک بتونم پتو رو میکشم رو سرم و با خودم میگم گور بابای دنیا

اگه قراره فقط تو خواب زندگی جذابی داشته باشم میخوام کل تعطیلات بخوابم!

بنظرم باید خواب های آدما رو هم نوشت تو داستان زندگیشون

حیف اینهمه خواب ک ادم تا بیدار میشه اکثرشو یادش میره

انگار تو خواب ی ادم دیگه ای و انگار به تعداد خواب هات متفاوت زندگی کردی


وقتی حوصله ت خیلی سر میره و خیلی ساعته که تنهایی مثل چند روز گذشته فقط یه پیاده روی تو بارون (البته باچتر چون وقتی برای سرماخوردگی نداری) و قدم زدن تو خیابون ولیعصر و سر زدن به کافه مورد نظر هرچند ببینی بسته باشه و خوردن بستنی قیفی همه چیو میشوره میبره! و حتی میتونی تصمیمات مهمی مثل نرفتن به مهمونی مورد علاقت و تصمیمی به شرح عبارت مرگ یه بار شیون یه بار رو درحق پروپوزالت انجام بدی!

+ واقعا نمیفهمم وقتی بارون میاد و هوا هم خوبه چرا مردم شیر و پیراشکی داغ و ذرت مکزیکی میخورن؟ آخه چجوری دلشون میاد؟ اصن این هوا مگه واسه بستنی قیفی آفریده نشده؟؟

+ وقتی شانسی و بدون فکر یه آهنگ از هیستوری یه کانال دانلود میکنی و بصورت شگفت انگیز ناکی ۲ ساعت تمام بهش گوش میدی! 

+ سهم من چیه از اینهمه خواسته و رویایی که دارم؟ اصن لیاقت داشتن سهمم رو دارم؟ حالا دیگه نمیدونم!

+تنهایی چند جور معنی میشه ولی اون تنهایی که ادم اول حس میکنه با اونی که دوم خیلی فرق داره! خیلی!

ینی وقتی یه رویا تو سر ادم باشه حتما باید برآوردش کنه وگرنه تنهاییش کشندس!


مثل دیوونه ها برای بار صدم توی روز و بار هزارم توی ماه چک میکنم

نه روز ها و نه ساعت ها ک حتی ثانیه ها هم دیر میگذرن!

کی میشه که جواب منو بدی؟

+ ترس وجودمو گرفته.

کاش تمام سال محرم بود.

یا امام رضا 

قربونت برم که همیشه آخر کار دستم پیش خودت درازه

دوماه جدت دستمو گرفت

هی زمین خوردم هی بلندم کرد

هی خسته شدم هی امید داد

یا امام رضا

تو که همیشه با من مهربون بودی

آبرومو جلوی امام حسین بخر

کمکم کن تا محرم صفر بعدی بهتر باشم

کمکم کن درجا نزنم

کمکم کن یه ذره آبرویی که از امام حسین گرفتمو به باد ندم

یا امام رضا

دیگه همه ی شبهای جمعه زندگیم دلم تنگه برای گوشه ی صحنت

که زل بزنم به گنبدت

که یهو یه هیئت از قم بیاد و ساعت ۳ نصف شب واسه امام حسین روضه بخونه

بشینن وسط صحن رو زمین جلوی سقاخونه

منم اروم و یواشکی برم رو فرش کنارشون بشینم

یا امام رضا

کمک کن همه سال به یاد حسین باشم

یا امام رضا

دلمو دوباره صاف کن

این پای لامصبمو که میلغزه ثابت قدم کن

یا امام رضا

هیچ امیدی به خودم ندارم

همه امیدم به همون یه ذره آبروییه که امام حسین تو این دوماه بهم داده

مگر نه رویی نداشتم و ندارم که با خدا حرف بزنم

یا امام رضا هنوز صفر تموم نشده دوباره خودمو نابود کردم

یا امام رضا خودت نگهم دار

من دیگه تحمل اون جهنمو ندارم

یا امام رضا خودت هوامو داشته باش


برای هزارمین بار همه جارو چک میکنم

ولی خبری نیست ک نیست

مگ میشه اینهمه انتظار الکی باشه؟

مطمئنم ک نیست

قلب من دروغ نمیگه

پس هزار بار دیگه هم چک میکنم

هزار روز دیگه هم منتظر میمونم

چیری ک باید بشه میشه!

+ بقول غزالیات منم چند وقته همش ساعتارو جفت میبینم

خرافاتیش میشه اینکه یکی ب یادته

هرچی باشه حس خوبی ب من میده

دیوونه ای مث من همه چیزو ب فال نیک میگیره

چقدر این دیوونگی قشنگه :)

+ دوقلوهای زمانی خیلی تعبیر و تفسیر قشنگیه از غزالیات

دوسش داشتم


تا خود صبح خوابم نبرد. فقط یک ساعت و نیم خوابیدم که اونم تایم کلاسم بود که نرفتم بدلیل بیخوابی.

تا خود صبح با خودم کلنجار رفتم که از تقلبا استفاده بکنم یا نه

هی گفتم کار اشتباهیه تو تصمیمای خوبی گرفته بودی واسه خودت.تو قرار بود کار درست رو انجام بدی به هر قیمتی

باز میگفتم وقتی بیفتم چی؟ اون موقع چی تسکینم میده ک بخاطر ی درس ی ترم اضافه بمونی

اخر تصمیم گرفتم تاجایی که میتونم خودم بنویسم و اگه دیدم میفتم تقلب کنم

و اما امتحان. 

کلا دوتا سوال بود که یکیش تو مقدمه یه فصل بود و از جایی که عموما مقدمه ها مهم نیستن تو مرور نخوندمش و کلا فراموش کرده بودم و از خودم جواب سنتز کردم

سوال دوم هم تفسیر رادیو گرافی عکس یه بیمار بود ک واقعا نمیدونستم چی میخواد ازم و چیا رو باید بنویسم یا توجه به اینکه گفت انشا ننویسی برام

خلاصه که انتظار هر سوالی داشتم بجز این مدلی

+ الان ممکنه بیفتم واقعا ولی خوشحالم که از تقلبام استفاده نکردم. خدایا شکرت که کمکم کردی منو نجات دادی ازین دوراهی

همین دیشب بود که توی سریال دلدادگان به این نتیجه رسیدم که همیشه کار درست رو باید انجام بدی حتا اگ مطمئنی ب ضررته ( امیر اگ ماجرای قتل رو میگفت به پلیس هیچکدوم اینا اتفاق نمیفتاد) و امروز خودم درگیر این موضوع شدم و فهمیدم چقدر سخته


آخ ک چ بارون قشنگی داره میباره

شدتش برای ۲۰ دقیقه ای مثل دوش اب بود!

عالیییی

خوابم میاد و بارون منو کاملا از فاز درس بیرون اورد

ولی گویا زوریه و باید بخونم

چرا همیشه شبای امتحان بیدارم؟

دلم برا این شبا تنگ میشه.

الان درحالی ک کل وجودم بخاطر رفتن زیر بارون خیس شده و دورم پتو گرفتم پشت میز مطالعه نشستم و همههههه خوابن. گاه گاهی روی پوست نارنگی ک خوردم با مدادنوکیم خط میندازم ک بوش دوباره بلند بشه و با بوی بارون مخلوط بشه.چ بوی خوبی

دلم میخواد کنکوری درس بخونم. واسه تخصص. ولی تصمیم گرفتم امسال امتحان ندم و الان برای شروع دیره. حالا همش واسه سال دیگه رویا پردازی میکنم

کی مث من انقدر دیوونه س ک عاشق کنکور باشه؟

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

خدایا میشه با همین بارون همه ی بدی هامو بشوری ببری؟

میشه ی جوری بشم ک دوسم داشته باشی؟


و اینچنین است شب آخرین امتحان جراحی

همان شب موعود

که من باز هم حس میکنم فردا هیچی یادم نمیاد و البته پوست کلفتی ترمای آخرم روم تاثیر گذاشته و خیلی خرم قراره برم امتحان بدم

و برای اولین بار تو این ۱۸ سال تحصیلیم میخوام تقلب بنویسم و خییییلی ذوق دارم

البته امیدوارم خدا کمک کنه ک بتونم استفاده کنم

+ این تقلب ازون تقلبا نیس. ینی هم استادش میدونه و هم همه تقلب میکنن منم ترمای اخر نمیخوام بخاطر جراحی۵ بدبخت بشم ازونجایی هم ک هرچی بخونم باز معلوم نیس از کدوم منبع فرضیش میخواد سوال بده میترسم بخاطر ی سوال نمره نده

شایدم بخاطر نوشتنشون تو ذهنم بمونن و استفاده نکنم. ینی تا جایی ک بشه استفاده نمیکنم

چ عذاب وجدان مسخره ای

میدونم کار درستی نیس اما مطمئنم کار غلطی هم ب حساب نمیاد

خدایا شرمنده


من دیشب یه دعای دیگه کرده بودم انگار خط رو خط شد

امروز ی مریض اومد ک ۹ تا دندون دو کوادرانتشو کشیدم:/

ولی به اندازه کشیدن یه عقل درست حسابی لذت نداش.‌

بجز قسمت بخیه که کانتینیوز زدم واسه اولین بار و خیلی ذوق کردم**)

(بماند ک هرچی فکر میکردم یادم نمیومد گره اخرو چطور باید بزنم و به همه هم گروهی هام متوسل شدم تا اخرش باهم فکری یادش اومد یکیشون ) :))))))


تو یه روز سه تا مریض ببینی تو بخش سه تاش ی دندون ی جور ی شکل

بیماری ک برا جراحیت تعیین میکنن هم همین دندونه

ارائه بخشت هم موضوعش میشه همین

اصن علاقه مند شدم بهش :دی

کاش فردام چن تا بیاد

+ وقتی بیمارم هم سنم بود و عقلشو میکشیدم و چشماشو محکم بسته بود هی میگفتم خدایا شکرت ک سمت راستم میسینگ دارم سمت چپمم تو اکلوژنه. حس کردم چقدر خوشبختم ک جاش نیستم

+ چ روتیشن بندی قشنگی! جراحی ترمیمی اطفال

چقدر این سه تا رو دوس دارم!

تازه بعدش پروتز با تنها استاد پروتزی ک عاشقشمممم

البته درمان جامع اخرو باید فاکتور بگیرم بجز جنبه گردش و مدرسه رفتنش

انگاری خدا و آموزش خواستن حالی بدن بهم این ترمای اخر

+ من همون دختری ام که پرونده همه مریضارو گم کرد!

اونم اندو اخر

خدایا شکرت ک جواسش نبود پرونده ها الکی ان

شکرت ک اندو هام چشمشو گرفت

کابوس لذت بخش اندو تموم شد:))))))))))))))

دلم برای تک تک لحظات دانشکده تنگ میشه

مریضای بدقلق و خوش قلق

منشی های بپیچون و گیر

استادای بداخلاق

حتی هم کلاسی های خود خواه

کاش همیشه جو دانشجویی بود


مسلما داشتن چیزی زمانی ک درکش نمیکنی یا نمیخوایش زیاد به چشم نمیاد

اما نداشتن همون وقتی ذره ذره وجودت طلبش میکنن افسوسانه ترین حس دنیاس

کاش چیزای خوبو از دست ندیم

کاش چیزای خوب اطرافمونو درک کنیم،

ک حداقل مراقب اونا باشیم


چرا چرا چرا

خسته شدم ازین سوال تکراری

اخه چیشد یهو

چرا اینجوری شد

چرا اینجوری میشه

+ رفیق من سنگ صبور شبهام

ب دیدنم بیا ک خیلی تنهام

+چرا امشب انقدر بداخلاق شدم یهو

حالم ک خوب بود

اون چیه ک ازارم میده یهو حالم اینجوری میشه

انگار ی کوه غم یهو ریخت رو دلم

ی خاور بی حوصلگی


دلم میخواد ازدواج نکنم

اگ کردم بچه دار نشم

دوس دارم نسلم منقرض بشه

هیچی تو این زندگی ارزش ادامه دادن ندار

اشتباه پشت اشتباه

خطا پشت خطا

سیاهی پشت سیاهی

این اسمش زندگی نیس!

سقوط آزاده تو ی چاه تاریک و عمیق

ولی بی انتها!

هرچی عمیق تر تاریک تر

تلخ تر

از سقوط خسته شدم!

یکم استراحت نمیدی؟

مثلا ادم بره کما بیدار شه بیینه سالهاست خوابیده

مثلا ادم شب بخوابه صب پا نشه

تا مدتها پا نشه

مثلا زمان وایسه!

از صحنه بیایم بیرون

بشینیم کنار کاتب سرنوشت یه چای بخوریم!!!!!

ی خستگی درکنیم

بعد دوباره بریم سر نقش نکبتمون

چیه این زندگی مث بختک چسبیده؟؟؟

ول بده یکم!!

+ هه! امان از روزگار و بازی هاش

تو؟ چای؟ سرنوشت؟؟؟ ول انگار؟؟ فراموشی؟؟

عق!


این روز ها یاس شده نقل مجالس

کی گفته فقر مهم نیس

کی گفته پول خوشبختی نمیاره؟

نبودن پول بدبختی میاره

ادما رو از خودشون از زندگیشون مایوس میکنه

+خیلیه ادم یک عمر زندگی‌کنه اخر یک عمر مایوس باشه

بگه کاش‌نبودم!

+چرا امروز همه با من از سر درد و دل اومدن؟

سردلم سنگینی میکنه اینهمه حقایق تلخ

+راحت طلبم؟ اره

من تحمل سختی ندارم تو زندگی

ظرفیتم پایینه

خدا واسه همین چیز‌خاصی بهم‌نمیده

ی زندگی عادی عادی عادی

با ی سری دغدغه معمولی

با چند تا ترس مزخرف

این بود چیزی ک بخاطرش‌ حق زندگی خواستم؟؟

گندش بزنن!!!


خواب دیدم شب جشن ازدواجشه ولی چون‌طرف رو دوس نداره داره با یکی دیگه‌فرار میکنه:/

نقش من چی بود؟ از اول تا اخر دنبالش میدویدم که قانعش کنم بلکه برگرده و فرار نکنه. حرفشو بزنه و بجنگه!

چرا تو خوابم استرس دارم‌من؟ ینی واسه خودم غم و غصه تولید میکنم همینجوری! چقد تو خواب حرص خوردم و فک زدم واسشون تا خود فرودگاه!

+ و آدم دلش که بگیرد دردش را به کدام پنجره بگوید که دهانش پیش هر غریبه ای باز نشود؟


مثل اکثر مواقع خوابم میاد بشدت

سردرد

چشم درد

خستگی

ولی خوابم نمیبره ک نمیبره ک نمیبره!

+ پریشونم

+ از بچگی همیشه ساده بودم. راحت گول میخوردم.باور میکردم اعتماد میکردم

الانم همش خوشبینم. اکثر توهینا رو نمیفهمم. تیکه هارو ب فال نیک میگیرم

گاهی فکر میکنم احمق تر از خودم وجود نداره

همیشه یکی بهم میگه هوی فلانی! فلان کس با اون حرف و کارش فلان منظورو داشتا!!!

میگم ن! اینطوری نبود! بعد میبینم نظر همه اینه تازه شک میکنم

بعد مدتها فکر کردن میفهمم راست میگن

مثلا الان ی هفته س فهمیدم یکی خر فرضم کرده باز و من نفهمیدم

فهمیدم ازم سو استفاده شده و نفهمیدم

حالا هی شبیه سازی میکنم

هی تکرار میکنم ک درد بکشم

هی گاه و بی گاه یادش میفتم و خواب و بیداریمو بهم میریزه

شاید شاید شاید یکم یاد بگیرم

میخوام درد بکشم ک سادگی نکنم

گرچه فکر نمیکنم افاقه کنه!

من همون ساده ای بودم هستم

+ حداقل میدونم مریض نیستم سالمم


ی غم. خیلی خیلی خیلی عجیب یهو ب دلم نشسته

ی بغض وحشتناک

نمیدونم چرا

هیچ دلیلی براش پیدا نمبکنم

شاید از اینکه قراره برم ناراحتم هان؟

شاید چون نشد ب دل خدافظی کنم

ی سلام هول هولی دادم و دویدم بیرون

نمیدونم

قلبم سنگینی میکنه تو سینه م


چرا بدم نمیاد

چرا چندشم نمیشه؟

+ اگه توی این جامعه با این مذهب و فرهنگ 

اگه تو این خانواده با این اعتقاد و رسوم

اگه اینجا و اینجوری متولد نمیشدم

الان چجور آدمی بودم؟!

یکم‌ترسناکه

یکم جذاب

ولی عجیب!

اینکه کجا و کِی و کی بدنیا اومدم خودش جای بحثه

اینکه دنیا از من چی میخواد

من از دنیا چی میخوام

اصن چیا باید بخوام؟

دنیا بدون خدا فقط ی جنگل تاریکه ک هرچی میدوی توش بیشتر گم میشی و بیشتر دور.

ولی خدا مث یه نور میمونه.مث نور خورشید!

وقتی هست یهو همه چیز روشن میشه و مشخص

همه چیز شفافِ شفاف

خودتو ازم نگیر. من جنبه شو ندارم


چرا روز ب روز دارم شیفته مسائلی میشم ک از قضا بعدا میفهمم مرتبط به توا؟

چرا همه چیز جلوی چشمم تغییر کرده

چرا متفاوت میبینم دنیارو؟

چرا تفکرم داره همرنگ تو میشه؟

و حتی علایقم

فکر میکردم با این بهونه و فکر جدید همه چی تموم میشه

چرا سد افکارم هر روز و هرروز با هجوم سیل تو میشکنه؟

زمان نا مناسب

چیزی بود ک باعث این بحران شد

یا بیا یا بیرون بیا


چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم

چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م

ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره

اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه

با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟

و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!

تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!

شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس

دلم خودمو میخواد

زندگی خودمو میخواد

دوست دارم اونجور ک میخوام باشم

دوست دارم شادتر باشم

یا حداقل این چند ماهو بزنم جلو

برسم ب جایی ک مدرکمو گرفتم دارم کار میکنم

زود رنج شدم. حساس شدم

همه چی برام بی معنی شده

دلم میخواد تو خودم باشم و فکر کنم

خودمو پیدا کنم

دلم میخواد با یکی حرف بزنم

فقط برای یک ساعت

اصن حتا نیم ساعت

ولی یکی ب حرفام گوش بده! همین

دلم میخواد احساساتمو بدون هیچ ترسی بریزم بیرون

مث اون روزی ک ‌یهو بی ربط فوران کرد از وجودم

من میخوام همه چیزو فراموش کنم

میخوام زجر نکشم بخاطر رویایی ک نتونستم واقعیش کنم

میخوام بهش فکر نکنم

و البته واقعا فکر نمیکنم!

ولی انگار این حس حسرت تو وجودمه.انگار عضوی از منه

حتا وقتی بهش فکر نمیکنم بخاطرش غمگینم

دلم میخواد ی روز برم اونجا و انقدر گریه کنم تا دلم اروم شه

انقدر با دوست قدیمیم حرف بزنم تا از نفس بیفتم

دلم میخواد هرچی تو این سالا برام اتفاق افتاده و براش نگفتم رو بگم

دلم ی جای دیگه هس

دلم میخواد قبل مرگ حتما رفته باشم سر مزارش

حداقل ی بار دیده باشم اونجا رو

ی روز فرار میکردم و حالا دارم بال بال میزنم ک برم

کی فکرشو میکرد؟

مرز عشق و نفرت کجاس؟؟

مگ میشه انقدر شدید ادم نظرش عوض بشه؟

کی   شدم ک نفهمیدم؟!


چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم

چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م

ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره

اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه

با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟

و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!

تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم دارم از دست دادم!

شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس

دلم خودمو میخواد

زندگی خودمو میخواد

دوست دارم اونجور ک میخوام باشم

دوست دارم شادتر باشم

یا حداقل این چند ماهو بزنم جلو

برسم ب جایی ک مدرکمو گرفتم دارم کار میکنم

زود رنج شدم. حساس شدم

همه چی برام بی معنی شده

دلم میخواد تو خودم باشم و فکر کنم

خودمو پیدا کنم

دلم میخواد با یکی حرف بزنم

فقط برای یک ساعت

اصن حتا نیم ساعت

ولی یکی ب حرفام گوش بده! همین

دلم میخواد احساساتمو بدون هیچ ترسی بریزم بیرون

مث اون روزی ک ‌یهو بی ربط فوران کرد از وجودم

من میخوام همه چیزو فراموش کنم

میخوام زجر نکشم بخاطر رویایی ک نتونستم واقعیش کنم

میخوام بهش فکر نکنم

و البته واقعا فکر نمیکنم!

ولی انگار این حس حسرت تو وجودمه.انگار عضوی از منه

حتا وقتی بهش فکر نمیکنم بخاطرش غمگینم

دلم میخواد ی روز برم اونجا و انقدر گریه کنم تا دلم اروم شه

انقدر با دوست قدیمیم حرف بزنم تا از نفس بیفتم

دلم میخواد هرچی تو این سالا برام اتفاق افتاده و براش نگفتم رو بگم

دلم ی جای دیگه هس

دلم میخواد قبل مرگ حتما رفته باشم سر مزارش

حداقل ی بار دیده باشم اونجا رو

ی روز فرار میکردم و حالا دارم بال بال میزنم ک برم

کی فکرشو میکرد؟

مرز عشق و نفرت کجاس؟؟

مگ میشه انقدر شدید ادم نظرش عوض بشه؟

کی ع ا ش ق  شدم ک نفهمیدم؟!


هیچ تلخی ای رو نمیشه با شیرینی از بین برد!

حالا تو یه کیلو تو قهوت شکر بریزهیچی عوض نمیشه

فقط مزش بدتر میشه

شیرینیش هم دلتو میزنه

اما تلخیش میمونه هنوز تو گلوت.

حس خوبی ندارم

کاش جرات و جسارت داشتم

یه ادم منفعل ب چ دردی میخوره

از هرچی ک اتفاق افتاده منزجرم

کاش من این نبودم

از من متنفرم

مسلما تو بیشتر از من

چجوری میبینی و هیچ کاری نمیکنی؟

چجوری تحملم میکنی؟

این من دوست داشتنی نیس

دلم پرواز میخواد

و یک لحظه دیوونگی


این روزا چیزی ک از دست دادم شهامته

شهامت خواستن هیچی رو ندارم

از آرزو کردن میترسم

ی جورایی شبیه کمبود اعتماد ب نفس!

درواقع من بین دوتا آرزو موندم که اولیش تویی

شایدم ن. دومیش تویی

و اولیش بدون حضور تو

ولی چون دومی آرزوی قلبمه و اولی آرزوی عقلم دومی هنوزم با اینهمه انکار برام مهم تره انگار

نه شهامت ترک دومی رو دارم

و نه جرات خواستنش

پس همینجوری هاج و واج ب زندگیم دارم نگاه میکنم

بدون آرزو!

توی ی حالت تعلیق خاص

انگاری ک زمان برام ایستاده باشه

+ خیلی عجیب بود برام

همش دنبال منفعتیم ک باعث شده مستر ق ب سمت دوستم کشیده شده باشه

نمیتونم باورش کنم و البته میدونم انسان احساسی نیس و حساب کتاباش منطقیه!

فقط گیج از رفتاراش هستم و حس میکنم این تصمیمش مال ماه های اخیره

چقدر درک حال و هواش برام سخته اونم درحالی ک هنوز یادمه رفتاراش رو با خودم

معنی اون چت های وقت و بی وقتش رو نمیفهمم و اصرارش ب خودمونی شدن ک باعث اون نفرت شد و بعدم تعدیل رفتارم باهاش با فاصله و احتیاط

نمیدونم چی باعث شده ب سمت اون کشیده بشه و البته هیچوقت دوس ندارم این خواستگاری ب جواب مثبت منتهی بشه.

مستر ق هرچقدر هم ادم خوبی باشه لیاقت دوست منو نداره

حداقل اینو منی میدونم ک بیشتر از یک سال باهاش دمخور بودم


هرچند ک جهادی ها خاطرات خوشی دارن اما این یکی بهم نچسبید

با این ک اولین بار بود ک بعنوان درمانگر شرکت میکردم و ذوق زده بودم(گرچه تو این دو سال بخاطر استرس درمانگر بودن شرکت نمیکردم حتا) ولی یه عیب بزرگ وجود داشت!

نصف بیمارا ک شامل مهاجر های افغانی بودن و یا ایرانی و مستضعف ب کنار 

اون نصف دیگه ک ایفون ایکس دستشون بود رو درک نمیکنم!

چجوری باور کنم تحت پوشش خیریه بودن؟

از طرفی از زرق و برق غذا ها و نوشابه و ماست هروعده و ساعت کاری ب اندازه و مریض کم اونجور جهادی دلچسب بدست نمیاد

حس جهادیم بشدت نشده و یکسره ارزو میکنم بتونم برم یاسوج یا مناطق سیده رو شرکت کنم

یعنی میشه؟!

+ اینکه دستیار داشته باشی و طبق تشخیص خودت پیش بری عالیه. از اینکه دیگه قرار نیست نیم ساعت یونیت کاور کنم و وسیله بچینم خوشحالم. سلام میکنم ب زندگی غیر دانشجویی

+سد احمد سومین شخصیتی بود ک تو زندگیم جذبش شدم و البته هرسه هم اسمشون احمده.چرا؟؟

اول سنش دوبرابر منه و احمد دوم دست کم دو سال کوچکتره!

چرا من از یکی خوشم نمیاد ک بهم بخوره؟!

با این ک خیلی از معیار های ذهنی منو نداشت چن تا چیزش منو مجذوب کرد. مرام و لوتی گریش. دلسوزی و مسئولیت پذیریش.تلاش و کار بی وقفه ش.روحیه جهادیش.مهربونی و صبر و تحملش و البته رفتار سنگین و البته توام با احترام و صمیمیتش با خانوما

اینجاس ک شاعر میگه فقط چون دیر باید میرسیدی داره رو دست من میمیره این عشق

+ یکی باید باشه

مث تو باشه

جلو چشمم باشه

انقدررر شبیه اون بنده خدا باشه

هی منو یاد تو بندازه

حال منو بگیره

اشک منو دربیاره

کی اینهمه زندگیم پر از تو شد؟

چیشد ک عاشق هرچیزی شدم ک ردی از تو توش باشه؟؟؟

+ مامان میگف دیدی فلانی و فلانی از اول تا اخر چشمشون ب تو بود؟

گفتم: نه! 

گفت: پچ پچ میکردن همش دم گوش هم. طفلکیا چقدر تو رو میخواستن. پسرشون ازدواج کرد ن؟

گفتم: اره

گفت: حیف شد بنده خداهارو انقدر سر دووندی.خیلی مهربون و خانوم بودن

و من برای هزارمین بار فکر کردم. چیشد ک جوابی ندادم؟ انقدر خوب و باشخصیت بودن ک نتونستم بگم ن. ولی وقتی دلمو نمیلرزوند چی؟ وقتی لرزیدن دل رو حس کردم! وقتی میدیدم ک حس خاصی ندارم ب ابراز محبتشون! از اینکه انقدر جواب ندادیم تا نا امید شدن شرمتده شدم. و اینکه بعد ۵ سال بالاخره ازدواج کرد!

اگه هیچوقت دیگه دلم نلرزه باید چکار کنم؟!

اگه دیگه کسی ب دلم نشینه؟

اگه دیگه تویی نباشه؟


امشب حس تنهایی ب شدت سراغم اومد

هرجا هرجا هررررجای زندگیم ک خدا کمرنگ شد ب همون اندازه تشویش اومد سراغم

حال بد امشبم متاثر از کسالت فیزیکیم و اشفتگی روحی و البته استرس و سردرگمی شدیدم برای پایان نامه س. میدونم

ولی زندگی بدون خدا تنها چیزیه ک لهم میکنه

از داشتن کسی نا امید شدم قبول

سعی کردم ب ایندم بیخیال بشم و بسپارم دست خدا و انقدر برنامه ریزی بی جا نکنم قبول

دور شدن از دوستام باعث شده نتونم برا خودم اوقات فراغت بسازم قبول

ولی هیچی ب اندازه کمرنگ شدن تو آزارم نمیده

ن عشق ن دوستی ن پول ن تفریح هیچی ب اندازه تو برام حیاتی نیس

انگاری ک چند روز باشه سلول ب سلول بدنم نفس نکشیده باشن

انگاری ک یکی روحمو تو مشتش مچاله کرده باشه

من بدون تو همینقدر گرفته ام

همینقدر بی مفهموم

همینقدر افسرده

همینقدر پوچ!


دلم نمیخواد بخوابم و همین باعث شد فکر کنم دلم میخواد بنویسم حتما.احتمالا بعدش خوابم ببره

فکر میکردم دانشگاه ک تموم شه سرم حسابی خلوت میشه ولی بجرات میتونم بگم این اخر هفته برام شبیه اخر هفته های سال سومه ک چندتا امتحان داشتم و علی الخصوص امتحانای همیشه شنبه حکیمانه!

از طرفی ب فاطمه قول دادم درصورتی کادوی پرخرجشو قبول میکنم ک اجازه بده آنالیزشو من انجام بدم و این درحالیه ک پایان نامه خودمم دچار چالش شده و یه اصلاح و بازنویسی تپل میخواد برای تحویل شنبه ش.

حالا تو این شرایط من تصمیم گرفته بودم عزمم رو جزم کنم و امتحان شهری رو هفته آینده بدم که راحت شم. و این نیاز داره ب تمرین حداقل دوجلسه با مربی و دو جلسه با داداش عزیز تا یادم بیاد پارسال چیا یاد گرفتم.و مصرم ک این قورباغه رو قورت بدم هفته دیگه!

و باز در چنین مجالی وقتی از آموزشگاه بعد از هماهنگی برای مربی برمیگردی تصور کن ک بفهمی قراره دوقلو ها این اخر هفته بعد ۳ ماه بیان و ببینیشون ک عملا یعنی نباید رو اخر هفته ت حساب کنی!

و کاش همینجا تموم میشد و کار ب جایی نمیرسید که دو تا خواستگار همزمان تصمیم گرفته باشن پنجشنبه بیان و هیچکدومو نتونی کنسل کنی به هیچ وجه!

و دوتای دیگه هم زنگ بزنن برا هماهنگی! همه باهم! انگاری ک گفته باشن امتیاز این هفته رو از دست ندین!!

بماند افکاری ک سراغم میاد و عذاب وجدانای مسخره و سردرگمی و سردرگمی ک عایا دارم سخت میگیرم یا ب دلم ننشسته یا هرچی.

عایا فرهنگ فلانی ب ما میخوره و اصن کار درستیه بیان یا نه؟

عایا حرف سومی رو بذاریم ب حساب سو تفاهم یا واقعا پرروان؟ منظورش از اینکه دندونپزشکی ک دکتری حساب نمیشه چیه؟!

و چهارمی ک خوشبختانه مجهول الهویه س هنوز!!

چیزی ک اینجا کمه فقط روضه خواهرت روز چهارشنبه س ک از تو انتظار میره کمک کنی و عملا یک سوم روزتو میگیره و همه بمناسبت اومدن داداشه بیان خونتون و یه قسمت دیگه ش هم ب این دلیل بره بقیه ش. هم ک کلاس رانندگیته و

جالب تر از همه خوش شانسیته و جلسه قرآن خونه شما باشه این پنجشنبه! و این عملا نصف روزتو میبره و یادآوری میشه ک نصف دیگه شم قراره خواستگارا باشن و تمرین رانندگی!

و این کل ۳ روز پیچیدا ی آخر هفته منه ک برای همه این کارها باید وقت داشته باشم.

و وضعیتم اینه ک فکر میکنم ک الان اولویت چیه؟! مرتب کردن وسایلم ک با ورود مهمونا هی تصاعدی داره اتاق بهم ریخته میشه؟ آنالیز فاطمه ک قولشو بهش دادم؟! پایان نامه خودم ک اگ این بار حسابی اصلاحش نکنم شرمنده میشم؟! یا اینکه حتا یکم ب خودم برسم چون قراره خواستگار بیاد! و من شدیدا بهم ریخته هستم! یا باید تمرکز کنم روی رانندگی؟ یا از جمع خانوادگی لذت ببرم؟

اینهمه آشفتگی هست ولی من تو بیخیالی خودم اخر تصمیم میگیرم قسمت بعدی سریالمو پلی کنم و بقول اسکارلت ب خودم قول بدم ک فردا بهش فکر خواهم کرد!

اینجور زمان ها یه هیجان خاصی ب آدم دست میده. مث فیلم سینمایی.دوست دارم بزنم آخرش و ببینم چی میشه؟ به کارام میرسم یا نه؟!

گوشه ذهنم تستی ک نمیدونم کی باید برم بدم و عینکی ک در گرو تست هست هم چشمک میزنه!

و البته قرار شنبه! ک براش نیاز ب پول دارم ولی الان ندارم!! و یه آخر هفته تعطیل ک حتی نتونم از کارگزاریم بردارم:/

یه جمله تو اینستا خوندم ک میگفت وقتی تو موقعیت های پیچیده هستی و برات مهم نیس! چون قبلا هم تو چنین شرایطی بودی و عبور کردی ازش.

میتونم الان ده صفحه فقط درباره افکارم نسبت ب خواستگار ها بنویسم اما فرصت ندارم. پس فقط یکی دو جمله میگم

اینکه هرکسی رو میبینم با تو مقایسه میکنم و شدی معیارم خطرناکه! چون نمیدونم فلانی ب دلم نمیشینه چون مناسبم نیست یا فقط چون تو نیست؟!

تو قراره تا کی دست های پشت پرده احساس من باّشی؟

دردناک نیست ک انقدر سلول ب سلول بدنم دوست داره تو باشی ولی حتا یک درصدم دیگه ب بودنت امید نیست؟

وقتی قرار بود هرگز باشی چرا برای من همیشه شدی؟!

روهمه اینا اینم بذار ک رو اون مودت نحست باشی و در قطب منفی وجودت سیر کنی! پس هیچ پشت و پناهی هم نداری انگار!

دستت ب ی تخته چوبه فقط و خلاف جهت رودخونه درحرکتی! هرچند نه اعتقادی ب کارت داری و ن حتی دوسش داری و ن امیدی! و هرلحظه منتظر غرق شدنی


دوباره درست همینجا ک حس میکردم کاملا تموم شدی برام،

دستم دوباره لغزید روی پروفایلت!

و دلم دوباره لرزید

چرا هربار یه نکته جدید کشف میکنم؟

الان ک کاملا نا امیدم از داشتنت

این چ کار مسخره ایه ک با زندگیم دارم میکنم؟؟

چرا با دستای خودم دارم نابود میکنم آیندمو؟

تو خوب.تو دوست داشتنی.تو برای من معیار تموم!

وقتی نمیشه ینی نمیشه!!!

چرا انقدر دیوونه بازی میکنم؟!

ا اخه شمارتم اینهمه وقته پاک کردم!

چرا تو سرچ تلگرامم میاد اسمت

چرا اراده ندارم

چرا بازم هستی؟

این ته مونده ها داره دیوونم میکنه


دو چیز باعث استرس و هیجان من شده

یکی اسمش

یکی خواسته ش

به جرات دومین باریه ک کسی باعث هیجان من شده

گاهی تا یک ماه آینده رو بازسازی میکنم

گاهی کل مسئله رو ناکام میبینم

همیشه من از کسانی خوشم میاد ک خانواده کمترین علاقه رو بهشون نشون میدن در ابتدا.

چقدر نظرم متفاوت بود

و چقدر تو نگاه اول به دلم نشستن

کاش پسر بودم


تو این لحظه دلم خواست ۶۰ سالگی زندگیم رو تجربه کنم

سنی ک احتمالا مراحل مهم زندگیم رو پشت سر گذاشتم

ازدواج کردم

بچه دار شدم

بزرگشون کردم

حتا ازدواج کردن و تنها شدم

شاید نوه هم داشته باشم

بلاشک خیلی وقته ک بعلت لرزش دست و کمردرد و گردن درد خودمو بازنشست کردم ازکار

احتمالا یه دونه ازین شال های سه گوش بافت هم رو شونمه ک امیدوارم همینی باشه مامان برام بافته

نشستم روی یکی ازین صندلی هایی که تاب میخورن(اسمش یادم نیس)

شاید دارم یه موسیقی بی کلام گوش میدم

یا یه آهنگ قدیمی(البته انقدر اهنگا بی محتوا شدن ک نمیدونم ارزششو دارن که بعد ۳۰ سال گوش بدم یا نه)

شایدم یه عینک ته استکانی زدم(بخاطر کارم قطعا چشمام خیلی ضعیف خواهد شد) و دارم کتاب میخونم

امیدوارم همش منتظر بچه هام نباشم که بهم سر بزنن

بعد ب زندگیم نگاه کنم

ب همه سالهایی ک گذشته

ب تصمیماتی ک گرفتم

جاهایی ک رفتم

کارایی ک نکردم

کاش حسرت های زندگیم زیاد نباشن

کاش از زندگیم راضی باشم

تمام عمرمو شرمنده خدا نباشم

این اولین باره ک ۶۰ سالگیم رو تصور میکنم. تا قبل از این از پیر بودن بدم میومد

اگه پیر بشم و هنوز همین باشم چی؟

کاش تو پیری رسیده باشم به چیزایی ک الان آرزو دارم

کاش هم من از خدا راضی باشم هم خدا از من

کاش اون موقع ۳۵ سال باشه ک آقا ظهور کرده باشن.

چقدر حرف دارم برای گفتن ب نوه هام

من و این کوچه بن بست تو را کم داریم

ترسم آن لحظه بیایی که جوانت پیر است.


ذهن درگیرم امروز با حرفای حسین درگیرتر شد

اول بگم ک حس میکنم کسی تو خانواده شبیه من فکر نمیکنه و این باعث شده نتونم درست باهاشون م کنم. خیلی از مسائل و منطق های روی روال ذهن من توی گفت و گو های خانوادگی به چالش کشیده میشه و من هیچ.من نگاه:/

یعنی در توان حوصله م نمیبینم ساعت ها وقت بذارم برای توجیح عقایدم تا این شکاف نسل ها پر بشه و سعی میکنم با ندید گرفتن اختلافات مسائل رو حل کنم.

حالا من موندم و یه دو راهی شایدم سه راهی.

یا باید زندگی در غربت و با یه انسان با فرهنگ کاملا متفاوت رو بپذیرم که البته اختلاف سنیمون یکم زیادتر از حد ولخواه منه اما بقول حسین پسر پخته ای هست و البته دغدغه ش رفع محرومیته و همه اینا برام ارزشه

یا تو شهر خودم کنار خانوادم با کسی باشم ک متاسفانه همسن خودمه.و علاوه بر خودم همه هم نظرشون روی اینه ک همسن بودن خوب نیست! اما من مهر خانوادش فعلا ب دلم افتاده و حس خوبم نسبت بهشون خیلی بیشتره!

شغل خوب و خانواده خوب و تاجایی ک میدونم اعتقادات قلبی مذهبیش هم بزرگترین ملاک های خوبشون.

سومی ک سنش کاملا مناسبه خودش یه درصد هم مناسب نیس بنظرم. نه حالت مادر سالاری خانوادش نه بی تجربگی و به گفته مادرش خجالتی بودن خودش! کسی که تو ۲۹ سالگی نتونه دو کلمه حرف بزنه درست رو چطور میتونم باهاش زندگی کنم؟!

از شرایط مقایسه متنفرم. خیلی به راهکارش فکر کردم. بنظرم راهش زمانبندی درست در مراحل خواستگاریه.اگر اولی رو همون ۵ ماه پیش پیگیری میکردیم و تموم میشد کار به دومی که دو ماهه تو جریانشم یا سومی نمی کشید!

گاهی حس میکنم چقدر ازدواج غربی ها راحت تره. دو طرف باهم اشنا میشن و نظرشونو میفهمن و البته نامزد بودن عیب نیست و اسمی روی دختر نمیمونه!

اینکه همش درگیر خانواده ام کلافه م میکنه. چون حس میکنم مردم رو با این طرز رفتارشون عملا علاف خودشون میکنن.

الان که تو سه حالت سنی با مزیت های مختلف خواستگار دارم دلم میخواس بشه اپشن های مورد نظر رو جدا کنم بچسبونم بهم یه جدید بشه

چه حرف مسخره ای زدم!

هه. قرار نبود تهش ب اینجا برسه ولی انگار تهش نتیجه ش میشه یکی مث تو.


شکر خدا امروز انقدر خوب بود ک دلم نمیاد بخوابم و تمومش کنم

دو ساعته از خستگی دارم میمیرم ولی هیجان امروز نمیذاره بخوابم

از کوچیک ترین نکته که اول صبح اتوبوس جلو پام ایستاد بگیر تا اینکه تا پام رسید تو اتاقش با خودکار محبوبم یه امضای خوشگل اخر پایان نامم زد ک بره واسه دفاع

بعدم سرعت باورنکردنی تو جمع کردن امضای تسویه حساب

پروبی که یک سال پیش گم شده بود و افتاد گردن من یهو جلوم ظاهر شد و امضا نکردن.اما خدا دوستم داشت که یه پروب اضافی تو کمد من مونده بود از مهدیه

و آرتیکولاتوری ک یک سال پیش از بخش گرفته بودم و یادم رفته بود پس بدم و توی سه سوت آقای غفاری یکی بهم داد و امضای این دو بخش هم گرفتم!

بصورت شگفت انگیز ناک استادای مشاورم تا ۱۲ونیم موندن وبسی جای تعجب داشت و من یهو وقت دفاع گرفتم!!

و مسئول اموزش مهربون ک گفت نیازی نیست تهران بمونم و خودش امضای معاون پژوهشی رو میگیره

منشی ارتو هم گفت خودش پایان نامه هارو به استادا میده و من به سادگی برگشتم خونه! تا شنبه ک برای چک اسلاید ها برم

و بعد ۶ ماه یهویی ادرس عینک فروشی گرفتم ک از قضا دم راهم بود و عینک خوشگلمو خریدم و چ اتفاق قشنگی ک شماره چشمم از سه سال پیش ثابته و میتونم لیزیک کنم! این از همه بهتر بود

و همون موقع مامان بگه مامان آقا مدیره زنگ زده ک همو ببینیم

و اعتراف میکنم از شوق دیدار و کنجکاویم مخش رو زدم ک بذار ما اول خودمون آشنا شیم بعد برید تحقیقات بیشتر

(بماند ک من همون دیشب ک اومدن حتا لباسی ک قراره بپوشم برم همو ببینیم هم انتخاب کردم!!)

ولی هنوز اوکی رو نداده مامان و از طرفی حس میکنم ضایه س چون کلی کلاس گذاشت ک ما اول باید پسرامون تایید کنن بعد

خدایا شکرت

+نمیدونم چرا حس میکنم دنیا قراره ب اخر برسه.دوس دارم همه کارام تو هفته اینده ب نتیجه برسن

هم دفاع هم گواهینامه هم تکلیف آقا مدیره و آقا مهندسه

خیلی گیج شدم. یا کلا خشکی میزنه یا چندتا چندتا میان

+ چقدر بابا نگران بود ک میرم تهران اما خداروشکر همه چی طبق روال بود

تهران شهر پر خاطره من تمیز بمون. عالی بمون. در امنیت و آرامش.

+ تو این احوال قطعی نت خداروشکر اینجا هست.بشدت نیاز دارم با یکی حرف بزنم ولی علاوه بر این ک کسی رو ندارم حوصله ش هم ندارم

+از برنامه ریزی فشرده خوشم اومده.تو ۶ روزه مونده ب دفاعم کلللللی کار دارم ک البته حس میکنم هنوز کمه

+ از دغدغه هام الان اینه ک با روپوش دفاع کنم یا چادر. از طرفی چادر من نماده یه دنیا حرفه اونم تو جایی ک چادر اجباره! و از طرف دیگه من قراره مدرک دکتری بگیرم و خیلی دوست دارم وقتی دارم سوگند میخورم همون لباس سفید تنم باشه ک همیشه یادم بمونه

فکر میکنم پوشیدن روپوش آرزویی هست ک فدای اعتقادم خواهم کرد

فقط باید خودم تو توجیح کنم ک این کار چقدر معنی و مفهوم خواهد داشت.

بحث بعدی خریدن چادر خوشگله چرا ما دخترا اینجوری هستیم؟ هرچی خودمو میکشم باز پی ظاهرم

+حوصله اماده کردن هیچ سوالی رو ندارم.میخوام فی البداهه بپرسم.البته جلسه اول اونقدر مهم نیس سوال پرسیدن

خیلی کنجکاوم ک مدیر مدیره رو ببینم و با تصوراتم مقایسه کنم

خیلی نگرانم ک تو ذوقم بخوره! از اونجایی ک گفت هیکلیه میترسم چاق باشه

+چقدر چرت و پرت نوشتم.همه اینا درونم حبس شده بود و باز نمیذاشت بخوابم.در حالی ک حتا حال نداشتم برم مودمو روشن کنم از خستگی و با نت گوشی اومدم:/

خدایا بازم شکرت

کاش یادم نره چقدر دوست دارم

هم تو خوشی

هم تو سختی

خیلی دوست دارم

خیلی


هفته ای که انقدر اولش جدی باشه حرف برای گفتن زیاد داره!

شنبه سفر برای چک اسلاید

یکشنبه آزمون رانندگی

دوشنبه دفاع!

وقتی تازه جمعه اسلایداتو درست کردی.هیچ خریدی نکردی حتا لیست لوازمم ننوشتی و نمیدونی چطور کارا قراره پیش بره

باید تمرین رانندگی هم بکنی شنبه

+ همه عضلاتم گرفته. حدود ۱۲ ساعت پشت هم جلوی لب تاب

قبلشم دو ساعت کلاس با ماشین داغون مربی که مجبوری عضلاتتو کش بیاری تا کلاچ تا ته بره! 

+ امروز بالاخره حس کردم منم میتونم راننده بشم:))

نمیدونم چرا اعتماد ب نفسم تو این موضوع انقدر کمه

+ حسی بهم میگه آخر هفته سنگینی نیز خواهم داشت. کسی چه میدونه؟!

+آخ که دو شب دیگه چه حس خوبیه. همه میگن پایان نامه مثل یه کوهه که روز دفاع از رو دوشت برداشته میشه

خوش بختانه تو کار آدم بی کله ای هستم و دیگه از فارغ التحصیل شدن نمیترسم

کاش گواهینامه هم قبول شم. گرچه با این وضعی که از افسرا دیدم بعید میدونم:/


راستش بهم برخورده

چرا فکر میکنن من حتما باید با بزرگتر از خودم ازدواج کنم؟!

و میدونم ک منظورش از چه جهت بود :(

عایا بنظرش من یه دختر لوس هستم که توانایی مدیریت زندگی ندارم؟

این فکر خیلی آزارم میده

اینکه مامان عزیزم یه مقدار منو لوس بار آورده رو قبول دارم اما واقعا چیزی که از هم سن های خودم دیدم خیلی فاجعه بوده!

نمیدونم چرا حس میکنم یه تقابل ذهنی پیش رو دارم باهاش!

خیلی دل سردم کرد

+ چرا چیزایی که از نظر ما دخترا رمانتیکه از نظر پسرا مسخره بازیه؟ :/

# وقتی دقیقا نکته ای رو مسخره میکنه ک من براش کلی ذوق کردم!!


وقتی اینجا نوشتم احتمالا آخرهفته سنگینی خواهم داشت تصورشم نمیکردم که تو چهارشنبه ش مجبور شم با فاصله یک ساعت با دونفر حرف بزنم

علاوه بر حس وحشنتاکی ک راجع ب این موضوع دارم که چیزی شبیه خیانت یا سو استفاده یا ب بازی گرفتنه، این موضوع باعث سردرگمیم شده

همیشه ب همه گفتم مقایسه نکنید و حالا خودم دچارش شدم

تمام مسیر خواستگاری دوم آرزو میکردم کاش پسره کچل باشه. یا ننر باشه. یا مث اون یکی افسرده باشه یا هرچی ک باعث بشه تو نگاه اول بگم ن!

اما متاسفانه هیچکدوم از اینا نبود و در کمال ناباوری هم خوشتیپ بود هم خوش لباس هم چهره خوبی داشت و البته هم مودب بود هم مذهبی هم در مسیری که من دوست دارم و و و

خدایا! چرا تو این سالها نبودن اینا؟ نمیشد یکیشون سال قبل بیاد؟

متنفرم از این شرایط مقایسه ای ک درست شده

و اینکه آخرش انقدر گیج میشم ک تصمیم میگیرم ب هردو بگم نه

و عجیب تر اینکه چرا هردو انقدر پیگیرن؟! کاش یکیشون از من بدش میومد و ذهن من راحت میشد

از طرفی آینده خودمو میبینم ک میتونه با مهدی درخشان باشه و رو به پیشرفت و البته دور از خانواده و البته با قبول فاصله سنی و البته با این ریسک ک اون دلش نخواد مثل من جوونی کنه و با ترس از اینکه نکنه منطقی بودنش بیش از حد باشه؟

از طرف دیگه خودمو با سید علی میبینم.خب اسمی ک رویای بچگیم بوده. خانوادشو تصور میکنم ک تو نگاه اول خیلییی ب دلم نشستن.مزیت بودن درکنار خانواده.مزیت ساپورت شغلیم.مزیت هم سن بودن و جوونی کردن باهم.مزیت گرفتن اون احساس و احترام از خودش و خانوادش و فرهنگی ک ب ما نزدیک تره.برخلاف مهدی ک از یه استان و نژاد دیگه س و من اصلا با اداب و رسومشون اشنا نیستم!

اما میترسم از همسن بودن.از اینکه مجبور شم براش مادری کنم.از این ک هنوز بلد نباشه تکیه گاه باشه.از این ک فرصت ادامه تحصیلم رو از دست بدم. از این ک اختلاف سطح تحصیلی مشکل ساز بشه.از این ک ارزش زحماتی ک من کشیدم رو نفهمه چون خودش ازاد درس خونده و اصولا هم ادم درس خونی بنظر نمیاد برخلاف مهدی. این که تقریبا پیشرفت خاصی قرار نیست براش اتفاق بیفته و خب چون مدیر کلینیکه دیگه قراره به کجا برسه؟ نهایتا مدیر کلینیک بزرگتر! درحالی ک افق مهدی خیلی بلند بود. یه جورایی آخر نداشت.

این مقایسه داره رگ های مغزمو فشار میده! انگاری ک شیار های مغزیم توی هم بِلولن!!

مهدی کاملا مستقله چون ۱۰ ساله ک مستقل زندگی میکنه اما سیدعلی همسن منه و همیشه هم کنار خانوادش بوده.پس بنظر من فرصت استقلال رو پیدا نکرده

مهدی باعث پیشرفت تحصیلیم میشه و سیدعلی پیشرفت شغلی

میترسم از اینکه برم توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنم و اون همه ش سر کار باشه و من تنها! درحالی ک آرزوم زندگی درکنار خانوادمه

درباره تصمیمش ب ادامه تحصیل خارج از کشور استرس دارم و همه ش فکر میکنم من از پسش برمیام؟!

درباره فرهنگ خانوادگیش نگرانم

کاش سید علی چند هفته دیرتر میومد ک من با مهدی ب نتیجه رسیده باشم

گرچه مقصر نبود کسی. چون مهدی بعد از چند ماه وسط خواستگاری های سید علی یهو دوباره ظاهر شد!

اسد میگه اختلاف سنیم با مهدیه زیاده و ۲۰ سال دیگه باعث خیلی از مشکلات میشه! میگه همسن بودن هم خوب نیس اما بهتر از اونه

عباس میگه این اختلاف سنی اونقدر مهم نیست ولی همسن بودن باعث میشه من نقش مادر پیدا کنم و عملا من تکیه گاه اون بشم

خودمم گیج و ویج مونم و میگم اون انقدر پخته س ک داره میسوزه و این یکی هنوز خامِ!

پختگی فهمیدگی دورنگری نکته سنجی و منطق از کلام مهدی میبارید و هرکدوم اینا نکات مثبت بزرگی هستن! اما کی میتونه بگه ک ممکن نیست تو این شخصیت منطقی افراط وجود داشته باشه؟ زندگی فقط با منطق سخته!

اما سید علی بقول آبجی ادم سازگاریه. کاراش همینجوریه! البته نمیدونم کدومشون گفتن قبل هر کاری فکر میکنن حتما.فک کنم سید علی بود!

حرف مامانشو قبول دارم واقعا ک از سنش بزرگتر بود.اما بنظر من اونقدر بزرگ نبود ک بتونه تکیه گاه من باشه

چی باعث شده جدیدا همه از من خوششون بیاد؟

تو اینهمه سال برام پیش نیومده بود ک اینهمه مامان عاشق من بشن و اصرار کنن برای خواستگاری! اونم وقتی منو نمیشناسن. من چهره معمولی دارم و عجیبه ک تو اماکن عمومی میان شماره میگیرن ب زوووور!

اون از ادیب ک هر روز چند بار زنگ میزنه.اینم مامان سید علی ک دیوونمون کرده!

جواب منفی دادن حس مضخرفیه.مخصوصا وقتی طرف مقابل خیلی مصر باشه. حس میکنم توهینه ولی چاره چیه

ذهنم آشفته س و طبق معمول کسی نیست گه کمکم کنه. عصر زنگ زدم و یک ساعت با زهرا حرف زدم. نظر اون متفاوت از همه بود و میگفت هیچکدوم از اینایی ک گفتی مهم نیستن.مهم فقط و فقط اخلاق و شخصیت خانوادگیه! باید ببینی روابطشون تو خانواده چجوریه! اخلاق خاصی دارن یا ن.

 نکته ای ک درباره مهدی جا موند اینه ک یکم شبیه حبیب تو لیسانسه ها س کتش و تیپش. مخصوصا کت شلوار قهوه ایش

+ خوبی خواستگار اینه ک هربار در اتاقم رو باز میکنم یه موج از بوی عطر گل میخوره توی صورتم گرچه مصنوعی هستن و این هم نشان دیگری از بیش از حد واقع نگر بودن مهدی میتونه باشه! یعنی فقط منطقه ک باعث میشه ادم پول ب گل مصنوعی بده ک موندگاره تا پولش حروم نشه! و خودشو از طراوت گل طبیعی محروم کنه. البته اینا گمانه زنی هست و نمیشه اینجوری فهمید طرف دلیلش چی بوده! بنظرم جای سوال پرسیدن داره!

+ خوشحالی دفاعم اونقدری نبود ک فکر میکردم.خیلی زود تموم شد.شاید دلیلش همین وجود سردرگمی برای خواستگاری امروز بود.

+ مادر سید علی هربار نگاهم میکنه یه عروس گلم خاصی تو نگاه و لبخندشه. مث مامان ادیب. اما مامان تو مدلش اینجوری نبود! مامان تو مثل دوست و آشنا نگاه میکرد.تو نگاه محبت موج نمیزد.

+ خیلی خیلی خوابم میاد.ولی انقدر افکار ذهنم زیاد بود ک نمیتونستم ب خواب فکر کنم. یه گوشه دیگه ذهنم این سواله! ک من قراره کی و چجوری برم سر کار؟!


تقریبا مهم ترین مسئله ای که من رو به تردید انداخت جریان تحصیل خارج از کشور بود و بعدش محل ست؛ بشدت ناراحت شدم وقتی گفت بنظرش بخاطر این موضوع هیجان زده شدم و تمایل پیدا کردم!!

کاش تلفن روی آیفون نبود

+ خیلی عصبانی هستم از خودم! من نباید درباره افراد حرف بزنم و صد بار به خودم گوشزد کردم اینو چه برسه درباره خواستگارام

خیلی پشیمونم عادت بسیار زشتیه مسخره کردن تیپ یا کلام کسی برای خندیدن‌. حتا گفتن این موضوع درست نبود و من با وقاحت به این طرز تاسف آور بازگو کردم! اونم تو چنین موردی که بنظرم جدی بود

چرا عبرت نمیگیرم؟ حدود ۲سال پیش چنین کاری کردم و سرزنش شدم و به اشتباهم پی بردمتکرار اشتباهات شده عادت هر روزه م انگار.

+ هنوز نفهمیدم بهم یه دستی زد یا واقعا تماسی بینشون صورت گرفته بود! چرا به اون؟ یقینا سرکارم گذاشته.

+ چه تصمیم سختیه. کمک دیگران انگار بیشتر گمراه کنندس و هرکدوم یه باب جدیدی تو ذهن آدم باز میکنن. الان به احتمالاتی دارم فکر میکنم که خیلی عجیب غریبن!

+نمیدونم چرا انگار جرات کار کردن ندارم. طبیعتا الان باید دنبال کار میگشتم نه اینکه بشینم خونه

+فرق حضور آدمای بزرگ تو زندگی آدم با نبودنشون تو اینه که هرررربار که اشتباه میکنی و میرسی ته خط حس میکنی خط بعد رو برای موفقیتت آماده کردن! خیلی وقته که بعد از اشتباهات پشت سرهمم نا امید نمیشم. همش منتظرم به اون جایی که میخوام برسم.هربار دوباره قدم اول رو برمیدارم

حتا اگ نتونم موفق بشم از اینکه با من هستین دلم گرمه! 

تو زندگیم بمونیدبرای همیشه

+ این روزا دلم میخواد کل روز بخوابم. و البته واقعا هم قسمت زیادی از روز رو میخوابم. قصه از اونجا شروع شد ک شبا زود خوابیدم و صبحا همچنان دیر بیدار شدم!


تا اینجای زندگی فهمیدم ک بزرگترین درس زندگی اینه که رو هیچی نمبشه حساب کرد! و سرنوشت چیز عجیبیه!

آدمیزاد عادت داره ب آرزوهای دور و دراز و برنامه ریزی های بلند مدت. وابسته س ب پیش بینی های خودش از آینده و رسیدن ب اونچه که میخواد. غافل از اینکه نقش زندگی دقیقا همینجاس ک نذاره هیچ چیز طبق اون روال عادی پیش بره! همیشه مسائلی پیش میاد ک این مسیر صاف رو پیچ در پیچ میکنه!

البته فکر میکنم انتخاب خیلی از این مسیر ها با خود آدمه! شایدم همش!!

بهرحال آدمی زاده که مدام جلوی دو یا چندراهی های مختلف قرار میگیره و باید راهو انتخاب کنه!

زندگی چقدرررررر اسرار آمیزه!

بعضی راه ها هم شاهراه هستن

مثل شغل، ازدواج و.

بشدت تعیین کننده!

از حساب کتاب و برنامه ریزی بیهوده خسته شدم.خیلی وقته

فقط دارم با این هزارتو پیش میرم تا ببینم زندگیم رو به کجا خواهم رسوند؟

+ ی سری پست هام بنظرم خیلی احمقانه س. و بین دوراهی ام ک چون احمقانه هستن پاکشون کنم تا دیدنشون آزارم نده یا چون احمقانه هستن نگه دارم که دیدنشون آزارم بده بلکه دیگه به اون شیوه ها احمق نباشم! اما ب قیمت آزار دیدن!!


امشب ب زور یکی‌رو‌گیر آوردم باهاش حرف زدم

ولی کافی نبود

تمام سعیمو کردم درباره موضوع پیش رو حرفی نزنم

کاش پایان نامه ش زودتر تموم شه. بیشتر وقت داشته باشه باهم حرف بزنیم

دلم برا اون وقتا ک هر رور از صبح تا غروب با هم بودیم تنگ شده

و داشتن هم اتاقی هایی ک همیشه کنارتن و احساساتتو جواب میدن

دلم واسه ی دردودل ۲ نصف شبی با یه گروه دوستانه تنگ شده

واسه ی بحث فلسفی ۵ ۶ نفره جذاب درباره معنای همه چی

واسه تعریف کردن از تجربیات مختلف برا هم

واسه گفتن از اداب و رسوم شهر هرکس

گفتن رویاها و ترس های دخترونه

چه ویژگی های خوبی داشت خوابگاه

دیگه کدوم چای طعم چای کیسه ای یا تو فلاسک دم شده ی خوابگاه رو میده

اونم وقتی چای مال دیشب بوده اصن

اونم وقتی تو ۶ نوع لیوان جورواجور ریخته میشه!

تازه اگ لیوان کم نیاد ک مجبور ب ابتکار در ظرف چای بشی و با کاسه چای بخوری!

دلم واسه کی میره ابجوش بذاره تنگ شده!

واسه من ابجوش میذارم تو دم کن چای رو

واسه بچه ها بیاید چای بخوریم

واسه همه چی!

+ دلم بشدت میخواد شعر بگم

صد افسوس از خشک شدن احساسم

مخصوصا الان ک حرفش شد

ینی میتونم دوباره شعر بگم؟

ینی دوباره نسبت ب چیزی احساس عمیق پیدا میکنم؟!


شازده بعد یه هفته تماس حاصل کردن و دلخورن که چرا شما زنگ نزدید؟!

 واقعا نمیدونن این چیزا رو یا رسم و رسومشون اینه؟؟

اگه اولیه ک واویلا! ینی قراره چ چیزای واضح دیگه ای رو ندونن؟

اگه دومیه بازم واویلا! خیلی باید شعور به خرج بدم دربرابر تفاوت فرهنگی!

تاحالا نشنیده بودم خانواده پسر منتظر بمونن دختر زنگ بزنه بگه جوابم مثبته بازم بیاین.

+ آیندمو باهاش توام با فرهیختگی و موفقیت های علمی میبینم. که البته همه چیز نیست ولی برای من این امکان تحصیل مهمه.

درباره ابعاد دیگه ایده ای ندارم ولی فعلا


واقعا چرا نمیخوابم؟!

عایا هنوز شک دارم که چشمام از کاسه در اومده از بس ب گوشی نگاه کردم؟

کاش حداقل دو قسمت از سریالو میدیدم یا دو صفه کتاب میخوندم!

این عمر تباه شده پای گوشی از همه تباهی ها تباه تره!

پس کی میرسه اون زمان موعود ک توش شبا زود بخوابم و صبحا قبل طلوع آفتاب بیدار باشم به خورشید سلام کنم؟؟!!

اونهمه برنامه ریزی رو کی قراره بشینی بنویسی و بعد بهشون عمل کنی؟

کی قراره برم باشگاه؟

کی قراره برم کلاس زبان؟

کی قراره برم کلاس حفظ؟

پس خبرم کی قراره برم دنبال کار؟

دلم گرفته و تنهام شد زندگی؟؟

چرا آدم باید بهترین سالای عمرشو تلف کنه!

کاش حداقل روزی دوتا دارو رو میخوندم

دو صفه از کتابام میخوندم بلکه یه چیزی یادبگیرم پس فردا میرم سر کار بی سواد نباشم!

کی میخوای بشی اونی که میخوای؟

از تنبلی و بی خاصیتی رنج نمیبری؟

چرا انقدر الافی؟

نباید فردا یه روز متفاوت باشه برات؟!

بنظرم قدم اول محدود کردن تایم گوشی ا!

کی میخوای دقیقه نوی بودنو ترک کنی؟؟؟؟

   


قبل تر ها برام سوال بود چجوری میشه کسی رو فرلموش کرد؟ و اصن میشه فراموش کرد؟؟ بنظرم این کار غیر ممکن میومد

اما حالا از خودم متعجبم! شگفت زده ام از این طرز فراموشیم!

عجیب تر از خود این فراموش کردن تمام وابستگی ها جدا شدن از تمام خاطراته!

یه حس قدرت عجیبی بهم میده

من هنوز شالگردنی رو دور گردنم میپیچم ک اون برام بافته اما اصلا برام مهم نیست! من شال گردنو هنوز دوست دارم چون وقتی برام بافت حس دوست داشتن بینمون بود!

من تک تک یادگاری هاشو ک پس داد جلوی چشمام دارم اما اصلا ب این فکر نمیکنم ک یه روز مال اون بوده و برام اهمیتی نداره!

من دلم نمیخواد هیچ کدوم از خاطره هاشو بسوزونم یا هیچکدوم از عکساشو پاک کنم!

من حتا دلم براش تنگ نمیشه! یه جوری ک انگار چنین ادمی سالها تو زندگیم نبوده!

البته گاهی کنجکاو میشم ک الان درچه حاله.ولی فقط در حدی برام مهمه ک بدونم سلامت باشه. مثل یه آشنای قدیمی!

خیلی چیزا خاطرات اونوقتا رو یادآوری میکنه برام اما تو این خاطرات هیچ حس دوست داشتن حسرت یا ناراحتی نیس! مث ی خاطره معمولی! خیلی خیلی معمولی!

شنیدن صداش دیدن عکساش! من حتا میتونم لمس دست هاش رو هم تصور کنم اما اصلا حالم رو عوض نمیکنه! تنها توصیفم اینه ک هییییچ حسی به هیچ چیزی درباره اون ندارم!

ن خوشحالی ن ناراحتی! ن یادش غمگینم میکنه ن قند تو دلم آب میکنه!

عجیب نیست؟!

خیلی وقته این سوال تو ذهنمه ک چیشد ک اینجوری شدم؟

اما حتا انقدر برام مهم نبود ک بیام بنویسم.

اما امشب ک دوباره شال رو دور گردنم پیچیدم و یادم اومد ک رج ب رج شال رو اون بافته و میدونم با چ احساسی بافته ولی هنوز حس بدی ندارم تصمیم گرفتم بنویسم. چون حس کردم خودمو نمیشناسم!

این منی ک الان وجود داره انگار قلبش از سنگ شده!

مگه میشه ۶ سال با یکی زندگی کنی و ۳ سال تو عمیق ترین رابطه های احساسی و دوستی باهاش باشی ولی اینجوری فراموشش کنی؟!

هم ب خودم میبالم و هم از خودم میترسم!

از اینهمه بی حس بودن راستش یکم میترسم.

من حتا از اون حالت خاصی ک گاهی ب چشماش میداد و امشب توی اون عکسی ک فرستادن داشت هم حس خاصی پیدا نکردم!

فقط ب ذهنم میرسه ک کار خداست.

من خیلی ازش خواهش کردم این وابستگی رو برام تموم کنه

منی ک تو تمام ابعاد شخصیتی و ذهنی وابسته ش بودم

ک تو هرچیزی نظرش برام خدا شده بود ی مدت

حالا حتا زورم میاد بهش فکر کنم یا دربارش بنویسم

این دوتا چیز رو برام ثابت میکنه!

۱.تو دنیا ب هیچی اعتماد نکن.حتا عمیق ترین احساسات قلبی خودت

۲.همیشه میتونی همه چیزو تغییر بدی.حتا اگر بنظرت غیر ممکن باشه! فراموش کردن کار آدمیزاده!!

+ انگاری دوباره اعتیادم ب اینجا برگشته. برگشتم ب روزی چند بار پست گذاشتن حتا. وبلاگ دوستیه ک نبودن همه دوستا رو جبران میکنه. گکش شنوایی ک هرساعت از روز برات وقت داره ک توش بنویسی و بنویسی

وقتی اینجا حرف میزنم تازه میفهمم تو ذهنم چیا میگذشته! تازه میفهمم چطور به افکارم نظم بدم. افکار اشتباهمو پیدا میکنم

گاهی بعد مدتها از بعضی افکار گذشته م خوشم میاد

از بعضیا عبرت میگیرم

سعی میکنم بعضیا رو تکرار نکنم

کلا مثل ی صدوقچه میمونه! پر از افکار

+ باید کار کنم. بیکاری دلیل همه حال بدمه


پرم از افکار منفی و مضخرف

فیلمی ک میبینم هم بی تاثیر نیست

همه پوچی دنیارو جلوی چشمم چند برابر کرده

و اون بعد خفته وجودمو فعال

جدا از همه چیز حالم خوب نیست

حس میکنم به یه روانشناس نیاز دارم

اسم این حالاتمو چیزی جز افسردگی نمیتونم بذارم

زندگی من ماه هاست که راکد مونده

نزدیک یک سال میشه ک امید خاصی تو زندگیم جوونه نزده!

شبیه مردن میمونه. این ک حتا انتظار داشتن عشق رو نمیکشم و چیزی ب این اسم تو آیندم تصور نمیکنم!

انگاری ک همه احساسات و رویاهای دخترونم بعد اون خیال پردازی های پوچ مرده باشه

خوشبینانه ترین حالتی ک تصور میکنم اینه ک یه روز ازدواج کنم

و ی زندگی معمولی داشته باشم

میفهمی؟

معمولی!!

بعد تاریک وجودم منو میکشه ک با ی نفر صحبت کنم ک سالهاست باهاش قطع رابطه کردم! فقط چون باعث بیدار شدن اون حس خفگی درونم میشد

شایدم لبریز شدم.همین!

شاید نیاز دارم یه بار دیگه گریه کنم

دفعه قبلی حالم خیلی خوب شد

الان حدود دو سال میگذره ن؟

+ حس میکنم دیوارای اتاق دارن ب سمت من حرکت میکنن

حس خفگی دارم

بیشتر از ده ساعته که بغض تو گلومه و جرات ندارم آزادش کنم

انگار کسی چنگ زده ب گلوم

+ گاهی ادم افکار عجیب غریبی ب سرش میزنه

یه بار یه جا دربارش خوندم ک این افکار ک نشانه های جنونه طبیعیه ولی از یه حدی نباید بیشتر بشه.

من زیاد ازین فکرا میکنم.

شاید دیوونم ولی فکر کردن به این افکار برام لذت بخشه:)

+ وجود کاراکتر های دندونپزشک تو فیلما برام آزار دهندس. یه بار باید بنویسم دربارش. خداروشکر کردم وقتی شخصیت دندونپزشک توی فیلم مرد! گرچه اولین بار بود میدیدم بازیگر توربین میبره دهن مریض.باز این ی جور پیشرفته

+ تاحالا با کسی ک خودکشی کرده باشه زندگی کردین؟

خیلی واسم عجیبه.چی میشه ک جراتش رو پیدا میکنن؟!


چشمامو که باز کردم برای هزارمین بار فهمیدم ک دگ نمیخوام با پدر و مادرم زندگی کنم.

هرچقدر خوبهرچقدر دلسوزهرچقدر مهربون

من دیگه ن می تو نم!

مسخرس ک اجازه ندارم مستقل زندگی کنم

باید طرح برم یه جای خیلی دور

تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم


الان ک فکر میکنم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم

ینی دوس دارم فقط با یک نفر ازدواج کنم ن خانوادش

من بهش دروغ گفتم ک با رفت وآمد مشکلی ندارم چون اون موقع فکر نمیکردم منظورش در این حد باشه!!

من خودمو میشناسم و در خودم نمیبینم ماهی سه چهار روز یا بیشتر بیشتر از ده نفر آدم تو خونه م باشن

من آدمی نیستم که فضای شخصی نخوام

آدمی نیستم ک بتونم با یک گروه آدم دیگه توی ی خونه زندگی کنم!

من بهش فکر کردم چون میدونستم خانوادش کیلومتر ها دورن

اما نمیدونستم رسمشون ممکنه مسافرتای طولانی مدت باشه

بشدت استرس گرفتم از این موضوع و دوست دارم هرچه زودتر ازش بپرسم ببیتم روابطشون چجوریه؟!

خدا کنه اینجوری نباشه

+ هیچکس کامل نیست همونطور ک خودم کامل نیستم هر کسی ک میاد یه سری مشکلات داره مثل خودم!

منی ک قبلاچیزی شبیه عشق در یک نگاه رو تجربه کردم ولی شرایط جانبی ش وجود نداشته؛ الان دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست

دیگه دنبال یه احساس ناب و جذاب نیستم

دیگه رویای چندانی راجع ب خواستگاری و عقد و فلان و بسان توی دلم نیس

من دیگه فقط دنبال ی تکیه گاهم. دنبال همون چیزایی ک بهش گفتم.

همه اون رویاهارو از سرم بیرون کردم تا دیگه خودمو عذاب ندم

من الان دیگه من نیستم

فقط شخصیت اجتماعی و شغلیمو دارم

من دیگه همونی هستم ک بقیه میدونن و میبینن

یه من درون من مرده!

+ چرا هرکی باهام حرف میزد بغض میکردم؟ چرا گریه کردم؟

دردم چیه؟


وقتی تو راه برگشت دفترچه مو باز کردم و سوالارو یکی یکی نگاه کردم متوجه شدم که من همه رو پرسیدم! و درباره همشون جوابای طولانی و کامل گرفتم

اما هنوز دنیایی از مسائل هست ک من هیچی دربارشون نمیدونم

امروز بشدت درباره اختلاف فرهنگی ترسیدم. وقتی چیزی ک تو خانواده ما ارزشه تو خانواده اون توهین محسوب میشه!

و من تنم لرزید اون لحظه ک نکنه مسائل مهم تری هم ب این شکل وجود داشته باشه ک عقایدمون دقیقا مقابل هم قرار بگیره!

دومین نکته ای ک نگرانم میگنه این واقع نگر بودنشه ک حس میکنم گاهی میتونه بیش از حد باشه. 

و سومین نکته اینکه از ظاهر و نوع پوشِشِش خوشم نمیاد. راستش هنوز مستقیم به چهره ش دقیق نگاه نکردم. گاهی حس میکنم خوشم نمیاد و یا شاید حس میکنم اگر خوشم نیاد چی؟

هرچی داستان جدی تر میشه بیشتر میترسم.

هرکسی ی نکته ای میگه و نظری داره ک نگرانم میکنه

یکی میگه تفاوت سنیتون زیاده و ده سال دیگه باعث مشکلات زیادی میشه.

یکی میگه ازدواج با شهر دیگه ک فرهنگ دیگه ای دارن اشتباهه

یکی دگ میگه شغلش ثابت نیست و بدرد نمیخوره

یکی میگه رفت و آمد خانوادگی سخت میشه و این قوم عادت دارن بیان خونه بچه ها بمونن

یکی میگه راه دور سخته! نمیشه

یکی میگه این ادم چون راهش مشخصه تو باید ب راهش بری!! 

یکی دگ میگه این کلا بدرد نمیخوره مگ نگفتم ردش کن

و و و

همه این حرفا دور سرم میچرخه و گیجم میکنه

برام واضحه ک شور و شرارت جوونیش در حد خیلی های دیگه نیست چون سنش بالاتره اما از طرفی پختگی ای ک داره بهم حس اعتماد زیادی میده!

میفهمم ک واقعا بچه نیست!!

ی حقیقت کوچیک رو امروز ازش مخفی کردم ک نمیدونم باید میگفتم اصلا یا نه! ذهنم درگیره

این مورد با مورد های قبل خیلی تفاوت داره.خیلی

جواب هایی ک میده بشدت پخته و کامله.و من هم لذت میبرم هم میترسم.

معمولا در پاسخ سوالی ک بهم برمیگردونه یا مجبور میشم بگم نظر منم همینه یا همون جملات رو ی جور دگ تکرار کنم!! این برای خودمم جالبه!

+اون شور و شوق هیئتی ک من همیشه تو رویاهام ساختم رو نداره اما خب مخالفتی هم نداره.نمیدونم این باعث چی میشه.

از طرفی قراره توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنیم و توی غربت.

هم خیلی از رویاهامو اونجا میبینم هم تهدیدهای بزرگ

آرزوم بود کمتر از ۱۰ سال تهران باشیم بعد بیایم قم

+ دوتا حرف زد ک خوشم نیومد.

یکی وقتی ک گفت بهش پیشنهاد جنسی دادن و رد کرده!!! ک واقعا چ ومی داشت بگه؟

یکی هم وقتی پرسید شما ب تناسب اندام چقدر اهمیت میدید

راستش نگران شدم ک ادم حساس و وسواسی باشه تو این موارد

+ راستی همین ک انقدر از خودش تعریف میکنه و دم ب دقه مقالاتش و جایگاه علمیش رو یادآوری میکنه بد نیست؟ هر بار سه چار مورد اشاره میکنه ب این موضوعات:/

+ وقتی درباره اوقات فراغت حرف زدیم و فهمیدیم هردو یک جا رو برای پیاده روی انتخاب میکردیم این سالها ی لحظه گفت شاید از کنار هم رد شدیم حتا بارها

من تو اون لحظه یاد این فیلمای عاشقانه پفکی ایرانی یا هندی و کره ای افتادم ک دختر پسره از بچگی اتفاقی باهم بودنو بارها همو دیدن تو راه ها و خندم جمع نمیشد 

خلاصه یه لحظه غافلگیر شدم ک آدمی ب این جدیت و منطقی این جمله رو گفت

+ فقط میشه ی طومار نوشت درباره اولین باری ک مجبور شدم بجای مامان با بابا ب ی قرار خواستگاری برم. فقط اون لحظه ک اون نشست منم نشستم بابام بغل دست من نشست هرچی میگم باباجون شما یکم دورتر بشین متوجه حرفم نمیشد تا اخر بلند گفتم و اونم شنید

+ مهدی عجیبه چون نتیجه خیلی از افکارمون تا اینجا شبیه هم بوده. اما منظم بودن زیادیش و تفاوت فرهنگی خانواده ها و اینکه مذهبی بودنش کمتر از ماست یکم نگرانم میکنه. نمیدونم این مسائل چقدر باعث اختلاف خواهد شد

خداروشکر بشدت با مشاوره و روانشناسی موافقه و قبول کرد همین اول کار بریم مشاوره

و من تمام این مدت تو فکر اون وقتی هستم ک دوست داشتم بشه و نشد و انگار هر مرحله صدجور مشکل پیش میومد

اما این بار جوری داره پیش میره ک خودم متعجبم

و اینجاست ک هرچه خدا خواست همان میشود

تا خدا چی بخواد


من هرشب تا دهن اینستا رو سرویس نکنم نمیخوابم‍♀️

عایا پاکش کنم؟ برای صدمین بار

عایا نباید ی گزینه میذاشتن ک سرچ هارو ببنده آدم شیطون وسوسه ش نکنه

عایا نباید خوددار باشم یکم؟

کو اراده جوان عزیز؟

کو عزم راسخ؟

کو روحیه ی تغییر ساز؟

+ وقتی میخوام مهربون خودمو نصیحت کنم


برای یکشنبه آینده وقت مشاوره گرفتم.

هم اون هم خودم خیلی عجله داشتیم که زودتر جور بشه ولی اون سه شنبه نمیتونست بیاد و افتاد هفته بعد. از این که عجله رو توش میبینم خوشم میاد. معمولا با آدمای خون سرد مثل خودم برخورد میکردم همیشه.

+هنوز برام عجیبه. چرا آدم باید تو خواستگاری انقدر درباره مقالات چاپ شده و مفاخرش حرف بزنه:/ و بدتر اینکه چرا باید بپرسه شما چند تا مقاله دارید؟ 

ذهن رشته های مهندسی انگار خط کشی شده س!! واقعا اکثرا ی مدل خاصی ان!

ول بده بابا!! الان ک فکر میکنم دندونپزشکی از قشنگ ترین رشته های دنیاس! هم علم داره هم هنر! هم باید روانشناسی کنی مریضتو هم مدیریت شرایطو دستت داشته باشی! مثل یه مجسمه ساز باید میلیمتری دستت باشه همه چیز و مثل یه نقاش باید دندونای مریضتو شکل بدی و طرح بزنی!


در شرایطی ک در انتظار اومدن نی نی جدید هستیم این اواخر به بهانه پیاده روی با مامان نی نی ساعتها قدم زدیم و حرف زدیم. کاری ک تو این سه سال خیلی دوست داشتم انجام بدم و صمیمیت بیشتری درست کنم. مخصوصا بعد فوت مادرش و این واقعیت تلخ ک ن خواهر داره ن خاله! و همیشه ذهنم درگیره ک  من ک خواهرِ همسرش هستم مگه نباید براش خواهر باشم؟! اما هربار شرایط پیش نمیومد. این روزا ک بیشتر خلوت دونفره داشتیم دستگیرم شده ک اونم خیلی درباره روحیات من کنجکاوه و چون ازش بزرگترم و محیط های دیگه ای رو تجربه کردم دوس داره تجربه و حسمو بشنوه.

همیشه دوست داشتم صمیمیتمون بیشتر باشه ک البته حس میکردم روحیه ش اینطوری نیست.اما الان فکر میکنم این فاصله بینمون و کم دیدن ها بیشتر باعث این رودروایسی و گرم نبودن شده.

+ دلم پیش دوقلوهاس! دلم برای دست تنها بودن مامانشون واقعا میسوزه و از اینکه انقدر دوسشون دارم ولی تو سختی کنارشون نیستم عذاب وجدان گرفتم. میخوام اگ جور بشه دو سه روزی برم اونجا هم کمک کردم هم بعد این همه مدت اسیر پایان نامه و دفاع بودن بادی ب سرم میخوره تا بالاخره نظامم بیاد.

مسافرت تنهایی رو خییییلی دوست دارم

+من انقدر تو فکر کردن و تصمیم گیری تنبلم ک همیشه دوست دارم یکی بجام تصمیم بگیره. اما اون باهوش تر از اونه ک بخواد جوابی ب من بده! و انقدر حرفو میپیچونه و بی طرفانه میگه که وقتی حرفاش تموم میشه من ب هیچ نتیجه ای ک نمیرسم ب کنار تازه با صد تا چالش جدید روبرو میشم!!

+بنظر خودم ۸ سال تفاوت زیاد نمیومد اما امشب درباره تفاوت نسل ها برام گفت. یعنی چقدر اختلاف هست؟

خودش چجوری با ۲ بار حرف زدن مطمئن شده بود؟!

من زیادی سخت گیرم؟ پس چرا خودشون گیجم میکنن

+ زندگی عجیبه. من از تغییر بیزارم


یه اشتباه بزرگ کردم!

دنبالش گشتم و پیداش کردم!!

حالا دوباره همه خاطرات مضخرف دارن تو ذهنم ردیف میشن

حس میکنم مغزم داره منفجر میشه

لعنت ب حافظه

لعنت ب حافظه

من فقط نیاز ب ی موضوع جدید دارم تا دیگه این ذهن مغرور مسخرم تو رو یادآوری نکنه!

حافظه عزیزم لطفا خفه شو و بذار بخوابم

اون و هرچی درباره اون هست بدرک!!

همه چی از اون پیشنهاد مسخره شروع شد! 

چی باعث شد وقتی میخوای کسی رو بندازی تو زباله دون ذهنت کاری کنی ک یکی دیگه بهم ربطتون بده؟

اگ قبل هرکاری فکر میکردم اینجوری نمیشد! اول پیشنهاد میدم بعد میفهمم خودم باهاش مخالفم!

لعنت بر دهانی ک بی موقع باز شود!!

بدبختانه تو دومین آدم اصلی کابوس های سیاه منی! و مهمترین

اگر از ذهنم حذف بشی ممنون میشم


جالبه یا عجیبه ک بعد ی مدت رگباری پست گذاشتن امشب هیچ حرفی ندارم برای گفتن

شاید چون امشب یکم سبک شدم

چون چند دقیقه ای برگشتم ب منِ من

شاید!

+یه هفته ای میشه هی سکوت اذیتم میکنه میام ی اهنگ بذارم باز حس میکنم حال و حوصله شنیدنشو ندارم. با اینکه صدتا اهنگ تو ذهنم میاد. میلم بی کلام بذارم میبینم اصن تو فاز اهنگ نیستم انگار.میگم خب ی مداحی چیزی بذارم باز میبینم تو حال و هواش نیستم. پادکست نزدیک ترین گزینه ب مقصوده ولی اونم نمیخوام.

شاید کتاب صوتی جواب مورد نظرم باشه

 + امشب از اون شبایی بود ک چند تا پیج جدید فالو کردم

در تعجبم از روحیات خودم! هم عاشق اینم ک برم تو بحثای ی و تحلیلای مختلفو بخونم و هم مخم هنگ میکنه تو اولین پاراگراف ها.از طرفی چون اطلاعاتم کمه گیج میشم. همش فکر میکنم خیر سرم تا این سن چ غلطی کردم ک اساسی ترین مسائل رو نمیدونم؟ عمر بی برکت ک میگن عمر منه! خاک تو سر من ک از زندگیم استفاده نکردم و چشم ب هم زدم دو ماه و اندی از ۲۵ سالگیم هم گذشت! من تا الان چ غلطی کردم دقیقا؟؟ لعنت ب کسی ک کنکور رو غول کرد ک همه چی رو ول کنم و بچسبم ب این لامصب!

گرچه تنبلی خودم بیشتر مقصره! وگرنه حداقل دوسال گذشته درسام سبک بودن و بشدت وقت داشتم ولی من احمق سرمو با فیلمای چرت و سریالای مختلف پرکردم. چارتا کتاب بدرد بخور نخوندم.همش اینترنت لامصب! الانم یک ساله مقاومتم شکسته و اینستام یکسره. باز شرف داره اینستا! چارتا نکته مفید هم توش هست!!

بشدت حس تباهی دارم. حس از دست دادن فرصت ها وقتی میبینم بقیه تو سن من صاحب نظر بودن و من اعتراف میکنم تو خیلی از مسائل قد بز حالیم نیست!

+ شیطونه میگه یه تحریم فیلم و سریال و اینترنت بجز پیجای خاص و وبلاگ راه بندازم ک یکم مطالعه م بیشتر بشه و عجیبه ک شیطون این بار داره حرفای خوبی میزنه!!

+ خوبه حرفی نداشتم:/

+دیشب ب چند سکانس احساسی زندگی فکر کردم و بعد فهمیدم من گند بالا آوردم بشدت و تو سالهای گذشته خیلی هاشو خراب کردم. بحدی ک از ناخودآگاهم بشدت میترسم الان!

نقاط سیاهی هست ک آدم حس میکنه کاملا فراموش کرده ولی سر بزنگاه یه سیگنال حسی منتقل میشه ب قسمت خاطرات و سریع هرچی آت آشغال اون پشته قایم شده ک تو ویترین نباشه از تو ذهن آدم میگذره! 

+ از خیلی از کارام پشیمونم و میدونم بخاطر اونا فرصت خیلی چیزا رو از دست دادممهم ترینش قدرت و جسارت خواستن بعضی چیزهاس ک دگ خودمو لایقشون نمیدونم!!

هی با خودم فکر میکنم چیشد ک اونجوری شد؟ چیشد ک چنین فکر و تصمیمی از سر من گذشت؟ فلان عمل چطور از من سر زد؟ بدترین قسمتش یادآوری جزئیاته! اون وقته ک دلم میخواد تمام محتویات معدمو رو خودم بالا بیارم چون من لایق بدترین ها هستم! چون خودم با دستای خودم لجن ب خورد خودم دادم.با میل خودم تو فاضلاب زندگی کردم!  و تو زندگیم تعبیری قشنگ تر از این استفاده نکرده بودم تاحالا!

+ و خدا! تنها کسی ک همه عیب هاتو میبینه و ب روت نمیاره! یعنی هنوز خودت خودتو نمیتونی ببخشی و تحمل کنی ولی اون از قبل اوکی رو داده و گفته همه چی حله! تو فقط قول بده آدم بشی!

+ دیشب ی کلیپ دیدم ک طرف میگفت خدا میدونه تو چ گندابی هستی و از همه جهت تحت فشاری ولی بخاطر اون پاک موندی! میبینه! میفهمه! لذت میبره! 

و من! من!!! فقط میخواستم از خجالت آب بشم رزم تو زمین.از تصور روزی ک منو با اینجور آدما بخوان مقایسه کنن

+ با همه اون کثافت کاری ها با همه اونچه بر من گذشته و نگذشته هنوز دوست دارم این زندگی رو! حتا اگر خرابش کرده باشم این زندگی منه! داستان منه! دربرابرش مسئولم. من پایانشو باید جوری رقم بزنم ک اسپانسرش خوشش بیاد! بگه دمت گرم!

+ هرشب این ساعتا صدای سوت قطار میشنوم.ولی خیلی عجیبه! چون تا نزدیک ترین ریل قطار حدود سه تا بلوار فاصله داریم حداقل. هرشب هم میگم حتما بوقه اما اصن شبیه بوق نیس! دقیقا هم سر این ساعت. یعنی این وقت شب انقدر سکوته؟

+ از فکر کردن ب تو خسته شدم. نکنه خل بشم و دوباره برای داشتنت تلاش کنم؟ ساحل آدم باش!!

+ حس میکنم به آخر دوره ی پیله کردنم رسیدم. این سکی دوهفته کافی بود.هرچی بخواد بشه باید بشه. حالا یا پروانه میشم یا نه! باید پیله رو رها کنم.وقتشه!

+ حس میکنم ی ماموریت مهم دیگه هم اضافه شده ب اهداف زندگیم.اونم دادن اعتماد ب نفس ب مامانه!!


تصمیم گرفتم آدم بهتری باشم

و یه چیزی هی توی گوشم میگه برای بدست آوردن چیزایی ک قبلا نداشتی

باید کسی بشی ک قبلا نبودی

+ تو فکر ترک اینجام. شاید ی جای جدید نوشتم.بعد اینهمه سال سخته نمیدونم جسارتشو دارم یا نه!

من ب وبلاگام وابسته ترم تا صمیمی ترین دوستام:/

+ بعد از وبلاگی ک بیشتر از ۴ سال توش مینوشتم و بلاگفا یهویی مثل آب خوردن نابودش کرد حدود ۶ ساله ک اینجا مینویسم. اولش قرار نبود اینجوری بنویسم. آرمان های دیگه ای براش داشتم اما اون روحیه آرمان گرا درون من مرد و نتونستم! تک تک پست ها برام مهمن و هیچوقت درک نکردم کسایی ک بعد چند سال پاک میکنن وبلاگاشونو! من حتا جسارت پاک کردن یک پست رو هم نداشتم و تو بدترین حالت بصورت عدم نمایش درآوردمشون!

میخوام جایی بنویسم ک توش بیش از روزمرگی و بروز احساسات و درد و دل ها خشم و نفرت بنویسم.

من اینی ک هستم رو دوست ندارم چون تو تصور من از آیندم چنین چیزی نبوده!

تا وقتی پیله رو رها نکنم نمیتونم هیچ کاری بکنم.

من نمیدونم چی باید باشم اما میدونم اینی ک هستم رو دوست ندارم!

میخوام ب اهدافم قول رسیدن بدم

میخوام آرزوهامو دوباره پیدا کنم

من هزار ایده برای زندگی کردن دارم اما خودمو زنده ب گور کردم!

من فقط ۲۴ سالمه اما حس میکنم از ۶۰ سالگی هم پیرتر شدم!

من منتظر روزی موندم ک کسی باعث شادیم بشه و این بزرگترین جنایت درحق خودمه!

من تو ۲۴ سالگی اصلا شبیه رویای ۱۴ سالگیم نیستم!

من یه بغض تو گلومه ب اندازه ی تموم سالهای زندگیم ک حرومشون کردم.

من نیاز ب جسارت دارم تا اونی بشم ک همیشه میخواستم

من نیاز دارم با همه روراست باشم!! و اول از همه با خودم

اعتماد ب نفسی ک ندارم بخاطر خودمه

میخوام باور کنم اون چیزی رو ک تموم این سالها ذهنم رو درگیر کرده

میخوام برگردم ب ۱۸ سالگی

هر چیزی ک تو این سالها برای من اتفاق افتاده، هرچی ازم گرفته شده، همه رو باید بذارم کنار!

فقط همین

اینجا از بدی ها زیاد نوشتم باید رهاش کنم.باید


این بار مستقیما ب خودم گفت:/

گفت وقتی درباره مهدی حرف زدی حس کردم برات با بقیه فرق داره

حس کردم خیلی خوشت اومده

پس چرا من خودم این حسو ب این شکل ندارم؟

اون چطور بعد اولین حرفامون اینو برداشت کرده؟

الان ک اینجور شده دگ نمیخوام خیلی با کسی حرف بزنم بجز یکی دو نفر ک برای م بهشون نیاز دارم.

چرا فکر میکنن من احساسم ب این زودی درگیر شده؟

من کاملا دارم با منطق تصمیم میگیرم و روی این موضوع مطمئنم

چون من تمام اون حالات عاطفی مسخره رو ی بار درک کردم.

هنوز یادم نمیره ک از فکر ملاقات با اون یک هفته کامل تهوع داشتم و هیچی از گلوم پایین نمیرفت و استرس شدیدددد دیوونم کرده بود

خداروشکر ک احوالاتمو کسی نمیدونست و نمیدونه.

+ امروز کار براش پیش اومد و نتونست بیاد. قرار شد فردا بیاد و من دوباره برنامه م بهم ریخت و نمیتونم برم امتحان بدم:/


تصمیم گرفتم فعلا نرم طرح تا تکلیف یه سری چیزا روشن بشه.

یعنی خیلی مردد بودم و استخاره کردم آخرش و دقیقا جوابش این بود ک بذار توی نوبت بعد اقدام کن و دیگه استخاره هم نکن برای این موضوع

خدا هم انگار از مردد بودن های همیشگی من ب تنگ آمده است.

بعد از ملاقات قبلی و مشاور تمام این دو روز داشتم باخودم فکر میکردم و ابعاد مختلف رو میسنجیدم. و در آخر اون زمانی ک داشتم موهامو با حوله خشک میکردم ب این نتیجه رسیدم ک من با مهدی موافقم و این مسائلی ک مشاور دربارش گفته فکر کنم خیلی هم مشکل ساز نیست!

من میدونم ک دوست دارم استقلالمو توی زندگی حفظ کنم و اگر حس کنم ب خطر میفته ترجیح میدم ازدواج نکنم. اینکه اون هم اینو میخواد یه نکته مثبته و از آدمی ک هی بخواد آویزون من باشه و احساساتی بازی دربیاره خوشم نمیاد.

و اما امشب ک با عباس م میکردم دوباره چند تا مسئله جدید توی ذهنم انداخت ذهنم ب هم پیچید! حالا از اون طرف هم مهدی بعبارتی خودشو داره میکشه. از این ک آدم صبوری هست و هربار ک قرار داریم باید پاشه بیاد قم و برگرده واسه یکی دو ساعت هم متشکرم و هم یکم عذاب وجدان میگیرم. اما این بار ب اصرارررر گفته میخواد یک هفته بره شهرستان چون کار داره و میخواد سر راهش بیاد پیش من ک باز همو ببینیم و حرف بزنیم قبل رفتنش.

این عجله هم برای من شیرینه چون نشون میده ک چقدر جدی هست و هم یکم نگرانم میکنه من باب اینکه کلا ادم شدیدا پیگیری هست. و من اصولا بیخیالم

+ گاهی حس میکنم یک سری شرایطی ک مهدی داره مناسب ترین شرایط برای همسر منه! من همیشه عاشق زندگی مستقل و دور از خانواده ها بودم. کسی رو خواستم ک منو برای اهدافم تشویق کنه ن اینکه منو درگیر خونه داری کنه! مهدی افقش بلنده! این برای من مهمه

+ دیشب درباره احتمال مهاجرت ب یه کشور برای ادامه تحصیلش ب بابا گفتم و گفت نه نمیشه! گفتم فقط برای درس و بعدش برمیگردیم ک این بار هم مخالفت کرد و گفت مگه دنیا کلش چقدره؟ نمیشه برید دور باشید! و من مجبور شدم ده بار بگم این فقط ی احتماله ک بیخیال بشه و نگه نمیذارم. اما میدونم مهدی جدی فکر میکنه راجع ب این موضوع

+ نمیدونم بقیه تو این مرحله چجورین.بعد از این همه مدت من هیچ احساس خاصی ب مهدی ندارم. منظورم اینه ک از دیدنش حس خاصی بهم دست نمیده. خیلی از ویژگی هاشو میپسندم ولی تبدیل ب محبت نشده!

دیشب ب فاطمه دربارش گفتم و پرسید چه حسی داری؟ گفتم نمیدونم.گفت چهرش چطوره؟ گفتم بد نیست ولی تاحالا وقتی باهم بودیم توی چهرش خورد نشدم چون نخواستم رو تصمیمم اثر بذاره. فقط گذرا دیدمش بدون دقت

+ یکی باید بیاد جلوی من وراج رو بگیره. تمام مدتی ک کنار هم بودیم توی خیابون و ماشین من هی موضوع بحث وسط میکشیدم و هی توضیحات بیجا میدادم ساحل عزیزم دهنت رو ببند و کمی هم فرصت بده طرف حرف بزنه تا بشناسیش

+ از دیشب ک حرف مشاور رو که گفته بود عقلم از سنم خیلی جلوتر هست رو ب بابا گفتم تو کل دنیا پخش شده. ینی بعد سلام علیک بابام موضوع اومدن نظام من و عقلم رو پیش میکشه برای همه و من بسی در شادمانی خود لبخند دندان نما میزنم و حس افتخار میکنم چون این بار من تهدیدهارو تبدیل ب فرصت کردم و از این ویژگی آنتن بودن بابا برای پخش محسنات خودم استفاده کردم

+ چرا انقدر حرف میزنم من؟! 


امروز یا بهتره بگم دیروز خیلی خوب بود

هم نظامم اومد

هم یلدا ب دنیا اومد

هم مشاوره خوب پیش رفت

و هم برای اولین بار سعی کردم ب باباهم اعتماد ب نفس بدم

سعی کردم به اون و خودم بفهمونم ک چقدر نظرش برام مهمه

ک جایگاه تضعیف شدش رو بهش برگردونم

ک بهش بگم من اونجوری ک فکر میکنی دربارت فکر نمیکنم

نمیدونم چی بود اما ی برقی تو چشماش دیدم امشب

و حس کردم چقدرررر تنهاس

نبودن مامان این چند شب اجازه داد بتونیم باهم حرف بزنیم 

چند بار درجواب حرفم سکوت کرد و چیزی نگفت و من موندم تو کار خودم

چرا تا حالا بهش اینارو نگفته بودم؟

یعنی کسی اینارو نگفته؟

از مامان عصبانی ام! خیلی!

هیچوقت نمیذاره حرفمون ب جایی برسه.

+ فکر نمیکردم انقدر رک و بدون خجالت باشم با بابام. من ب راحتی درباره همه چیز باهاش حرف زدم بدون هییییچ مشکلی! فکر نمیکردم از گفتن جزئیات تصمیمام برای ازدواج باکی نداشته باشم

+ درباره مهدی باید بنویسم. ولی اول توی دفتر

خوب و بدش خیلی قاطی شده!

گیج شدم

+ رنگین کمان میگه چرا فکر میکنم تو ب این نه نخواهی گفت؟!

اما خودم اینجوری فکر نمیکنم!

+ حس خوبی بود! اینکه یکی باشه ک

شاید خیلی دغدغه ها داشته باشم.اما حس میکنم مهدی خیلی مرده!


امروز حدود ۲ ساعت با مهدی حرف زدیم.و چندتا موضوع چالشی شد ولی چون کم اهمیت بودن رهاش کردیم

از اینکه ۹۰ درصد نظراتش مثل منه خیلی متعجبم و البته میترسم!

باتمام تفاوت های فاحشی ک داریم تو اکثر زمینه ها فکرمون شبیهه.

از اینکه همه چی انقدر خوبه یکم نگرانم خب

+ب خانواده گفتم دیگه برن تحقیق شهرشون و تا توی مرخصی هست و توی شهر خودشونه ته و توی داستانو بررسی کنیم

+روحیه ش عجیبه.خیلی. حس میکنم با خودش و تنهاییش خیلی حال میکنه اما ن ب روش من ک منفعله.ب روش خودش ک اتفاقا فعاله. فکر نمیکردم روحیه ش اینجوری باشه ک پاشه بره تا ترکیه فقط برای کنسرت معین

+ یه چیزی امروز ذهنمو قلقلک داد و اون هم حس شیرین پسندیده شدن متقابل جوری ک طرف پیگیر باشه. اون فانتزی ذهنی من ک دو ساله همراهمه و اون شخصی ک ذهنم درگیرش بود و خواب و خوراک نداشتم و پشت هم خوتبشو میدیدم و اسمشو میشنیدم این ویژگی رو نداشت! خواستن یک طرفه دردناکه!

با این ک مهدی خیلی از فانتزی هامو نداره اما برام ارزش بیشتری پیدا کرده.چون این پیگیری دو طرفه س!

+ از بس نگاهم کرد و نگاهش نکردم امروز اکثر مواقع خیره ب قالی بود بیچاره

+ اعتراف میکنم ک امروز حس کردم یکم، فقط یکم ازش خوشم اومده

+ امروز خر شدم. چون بابا هی با صدای بلند ی جمله مسخره رو تکرار میکرد تا جوابشو بدم اونم دقیقا وقتی وسط صحبت با یکی بودم و منم ناخودآگاه با صدای بلند جوابشو دادم

+همه میگن تو رفتارت با بابا خیلی خوبه و صبر زیادی داره تو برخوردت با پدر و مادرت. البته ضمیمه کردن بجز الان

+ نمیدونم بخاطر سردرگمی و استرس این انتخابه یا نزدیک موعد خاصی هستم ولی همش بغض دارم.حالا فک کن ۱۱ شب تو خیابونای خلوت اسنپ اهنگ غمگین گذاشته بود و اشکای من ب دلیلی ک نمیدونستم میریختن

+ چسبیده بود ب ضریح و هی ب صفات مختلف قسم میداد حضرت معصومه رو.بعد هر پنج شیش تا صفت ی مکث میکرد تا جدید یادش بیاد و باز شروع میکرد.با گریه با التماس‌عربی بود زبانش و نمیدونم دعای خاصی بود ک حفظ کرده بود یا ن.اما بیشتر میخورد از دل خودش باشه. و من ک کنارش ایستاده بودم و هی فکر میکردم چرا بیشتر از دوجمله حرف ندارم و اون انقدر درد و دل داره شروع کردم ب گوش کردن ب مناجات قشنگش‌. ب همه چیز قسم میخورد و تقرب ب خدارو طلب میکرد. 

چی میشه ک بعضیا انقدر باهات حرف دارن و خسته نمیشن؟

من چقدر ازت دورم.


امشب یکی گوش شنوا شد برای من

و بعد من شدم گوش شنوا برای یکی

آدما اگ حتا برای حرفای همم وقت نذارن دیگه ب چی افتخاد میکنن تو زندگیشون؟

گرچه ن من مشکل اصلیمو ب شخص اول گفتم و ن شخص دوم مشکل اصلیشو با من درمیون گذاشت، اما همین ک بتونی با بکی حرف بزنی ذهن آدمو آروم میکنه.

+ فردا کللللی کار واجب دارم. امیدوارم برسم ب همشون


خیلی خیلی خیلی تحت فشار روانیم

الکی از همه عصبانی ام

من مثل همیشه وقتی ب انتخاب میرسم اعتماد ب نفسم صفر میشه عقلم از کار میفته و حس میکنم بی دست و پا ترین آدم روی زمینم

فقط دوست دارم یکی ب جام تصمیم بگیره

خدایا هوامو داشته باش


عایا همه تو این مراحل انقدر اذیت میشن یا منم ک دهنم داره سرویس میشه؟

ینی طبیعیه؟!

+ هروقت هروقت هروقت ذهنم میاد یکم آرامش بگیره و ب نتیجه نزدیک شه یکی از راه میرسه قشنگگگگ بنزین میریزه رو افکارم و یه کبریت هم براحتی روش میکشه و تامام!


میخوام بعضی چیزایی ک دوست دارمو تو همون اوج دوست داشتن عمدا بذارم کنار

مثل یه اهنگ خاص ک هربار میشنوم حالم عوض میشه شاید شادمهر

یا یه عادت همیشکی شاید شب بیداری

یا یه خوراکی دوست داشتنی شاید نوشابه

میخوام ب خودم ثابت کنم من هنوز هستم

 بعد سعی میکنم یه سری چیزا رو ب خودم اضافه کنم حتا ب اجبار


چیزی ک بنظرم درست بود اونی نبود ک امروز اتفاق افتاد:/

شاید عجیبه تو این زمونه اما من هیچوقت شونه ب شونه ی مرده غریبه پیاده روی نکرده بودم اونم این مسیر طولانی

از هر حس و نکته ای ک باعث شه ذره ای احساس بیاد وسط بیزارم 

+ دیگه سربسته جواب همه رو میدم. این یعنی مسائل زیادی دارن ریز میشن

+ احساس و نیاز پسرهارو درک میکنم ولی سوال بیجاش باعث شد ی لحظه حس کنم قلبم داره می ایسته! میدونم حق داره درباره این مسائل بپرسه و خندم گرفت از این ک تو این دوساعت گذشته داشته ب این مسئله هم فکر میکرده اما برای من سنگین بود.خیلی سنگین.

+ امروز ی درس بزرگ گرفتم! ب مردها دقیقا همونی رو بگو ک منظورته. وگرنه نمیفهمن! بارها شنیده بودم اما ب این شدت تجربه نکرده بودم واقعا

+ کاش دهانم رو میبستم و درباره مسائل فلسفی حرف نمیزدم

الان فکر میکنه خیلی حالیمه.منی ک بیشتر از ۵۰ صفحه نمیتونم از یه کتاب فلسفی بخونم!!

+ اینکه مصرانه وقت قرار بعدی رو فیکس میکنه خوبه! حس مثبتی میده

+ و قم! شهری ک هیچ گورستون تفریحی نداره!! شانس منه ک همه کافی شاپا بسته ن؟؟

+ همش استرس داشتم یکی مارو ببینه داستان شه

+ چیزی ک من بعنوان جواب ازش میگیرم زمین تا آسمون با اونی ک دیگران بعنوان نگرانی میگن فرق داره.یا من بشدت ادم نشناس و پرت هستم یا اون دروغگوی ماهر هست و مخفی میکنه یا واقعا همینه ک چون فلان کس اینجوره دلیل نمیشه اینم شبیه اون باشه!

+ اعتراف بزرگم اینه ک ظاهرش هنوز اذیتم میکنه و همش تو فکرم چطور باید این رو گفت؟ شاید برم پیش مشاورم یا باهاش تماس بگیرم.

+ حس میکنم ی جور خاصی اوکی شده. چون درباره اختلافات ریز خیلی مطمئن حرف میزنه. مثلا اون کاملا شب خواب و خروس خون بیدار شو هست و من بشدت شب بیدار و تا لنگ ظهر بخواب! و وقتی درباره این حرف زدم گفت تنظیم میشه!! ینی چی؟ ( در این قسمت یاد اون کلیپ روانشناسی افتادم ک میگفت مردا منظورشون از حرفشون فقط همونه ن چیز دگ) و همینجا این پلاس رو خاتمه میدم

+ و حالا ی نفر دیگه اضافه شده ک هی بپرسه قبول شدی منم بگم ن

لعنت ب گواهینامه ک اعتبار و آبرومو ب بازی گرفته. پارک دوبل بخوره تو سرت دوس دارم نزدیک پارک کنم چکار داری

+ امشب ی بررسی کردم دیدم بیشتر مهدی ها تو زندگیشون مشکل اساسی پیدا کردن:/

+ حس میکنم داداش عزیزمو رنجوندم.اونی ک باهمه مشغولیات زندگیش داره وقت و فکرش رو برام میذاره. یکم ناراحت شد انگاری کاش بیشتر مواظب لحن و جملاتم میبودم.

+ ی خبر خوب! اینکه اعتراف کرد مغروره!! برای شروع عالیه.حداقل خودش میدونه ک مغروره و داره تلاش میکنه رفعش کنه.

+ بالاخره حرف خودمو ب کرسی نشوندم و تنها رفتم

+ تو گل خانواده و تو کلللل فامیل از دو طرف پدری و مادری هیچکس هیچکس و تاکید میکنم هیچکس ب شیوه ای ک من دارم پیش میرم ازدواج نکرده و انقدددددرررر تصمیم گیری براش سخت نبوده.من متعجبم ک اینایی ک الان سنگ میندازن یا ایرادای بنی اسرائیلی میگیرن یا حتا اصن درست میگن اما توی دل آدمو خالی میکنن و نظام فکریمو از هم میپاشن چطور خودشون ب راحت ترین شکل ممکنه ازدواج کردن و همسر انتخاب کردن؟!

اینکه تجربیاتشون رو میخوان بهم منتقل کنن ی دنیا ممنونم ولی از شدت این نظرات دارم دیوونه میشم.

ینی فقط فکر کردن ب اینکه این حرفا باعث میشه درست انتخاب کنم میتونه آرومم کنه


امشب یکی گوش شنوا شد برای من

و بعد من شدم گوش شنوا برای یکی

آدما اگ حتا برای حرفای همم وقت نذارن دیگه ب چی افتخاد میکنن تو زندگیشون؟

گرچه ن من مشکل اصلیمو ب شخص اول گفتم و ن شخص دوم مشکل اصلیشو با من درمیون گذاشت، اما همین ک بتونی با بکی حرف بزنی ذهن آدمو آروم میکنه.

+ فردا کللللی کار واجب دارم. امیدوارم برسم ب همشون


شکلات صبح

و بعد اصرار آجیلی

برخورد های پشت هم

عملیات های نجات پیاپی (ک از بس سریع بوو حتی نفهمیدم دقیقا اتفاقی افتاد یا ن.اما انگاری افتاد)

خنده های بشدت دندان نما

فاصله نیم متری آزاردهنده

اطمینان درکلام

همه و همه و همه ب من فهموند ک باید تمومش کنم!!

دیگه ادامه پیش از هرچیزی فقط ب ضرر من میشه.

+احتمالا در تصورش دختر خنگ و سر ب هوا و احساساتی ای شدم امروز.

آخ ک کاش دهنتو میبستی و عوضش چشماتو باز میکردی ک دوبار ماشین نخواد زیرت بگیره و اون.

+ رک بودن هم خوبه هم بد. اگر قراره انتخابی باشه باید عادت کنی

+ آخ ک انگار چهار روزه ک پدر از دست داده باشم.

آخ ک هنوز هرشب قبل خواب آرزو میکنم فردا بفهمم کابوس بوده.

آخ ک انگار کمرمون خم شده

آخ از اشک عزیزترین ها

آخ ک اشک شمارو نمیتونیم ببینیم ولی اونی ک در خفا اشک میریزه رو فراموش کردیم

آخ از اینهمه عقب موندن.

حاج قاسم. سلام منو ب حاجی برسون

این تنها چیزی بود ک مدام ازت خواستم امشب

بدرقه ت کردم.برو ک بهتر از این نمیشد باشی

برو ک عالمی رو منقلب کردی.

برو ک نگران تر ار همیشه ام.


امروز برای اولین بار حس کردم قد ی مورچه دلم براش تنگ شده و وقتی دستم رفت توی جیب پالتو و خورد ب آجیلایی ک تو سرما بهم داده بود لبخند زدم.

همین قانعم میکنه ک ادامه بدم. 

من معمولا سخت ب کسی علاقه مند میشم ولی خیل هم سخت علاقه مند میشم

+ بدلیل نقص فنی در بیان پستم پاک شد و من ی ب درک گفتم اون شب و خوابیدم


دوباره توی ی لحظه آمپر چسبوندم و بعد از‌گفتن ی‌جمله اعتراض آمیز جمع رو ترک کردم. چون از بچگی از این عادت بابا متنفر بودم. چون شعورم نمیرسه احترامشو حفظ کنم. چون ظرفیتم پایینه. چون خدا پیغمبر حالیم نیس

یک ساعت بعد ک دوباره رفتم پیششون مامان خواب بود و بابا خیلی مظلومانه داشت تلوزیون نگاه میکرد. اون نمیدونست داره با این خندیدن بی موقع مغز منو میجوه انگار و نمیدونست هی دارم نفس عمیق میکشم ک تمرکز کنم و بی احترامی نکنم. مشخص بود ک انتظار اون واکنش رو از من نداشت.

میخوام توییتر اینستا تلگرام رو غیر فعال کنم ی مدت.شاید تونستم زندگی کنم. کار کردن با گوشی و نداشتن فعالیت عصبیم کرده

هم کلاس دارم ثبت نام میکنم هم قرار شد با طلی بریم ی باشگاهی

پیگیر کار هم ک هستم. تحقیقات اینام گویا در مرحله انجامه

حس میکنم آخر این ماه بشدت حال خوبی خواهم داشت

و اینکه انگاری دفتر خاطرات قدیمیم‌هی داره فریاد میزنه ک برم سراغش و اونجا بنویسم


کلی پست و کامنت تجربه خوندم درباره عشق و ازدواج ولی بازهم ب نتیجه نرسیدم

با سه نفر تاحالا درباره این حسم حرف زدم ک از نظر دونفرشون این جای نگرانی بود ولی یکیشون میگفت اینجوریام نیس

من حتا نسبت ب ی سری جزئیاتش علاقه دارم مثل توک زبونی تلفظ کردن بعضی چیزا. حتا الان با نگاه کردن ب عکسش حس صمیمیت دارم

اما عشق! اون چیزی نیست ک حس الان منه

حرف خوبی زد.میگفت احتمالا با فانتزی هات متفاوته ک دقیقا از نظرمن هم مشکل همینه

من هیچوقت چنین آدمی رو برای دوست داشتن تصور نکردم

فانتزی من دقیقا دقیقا دقیقا مقابلم قرار گرفت ولی نشد. علاقه مند شدم ولی نشد. بیش از یک سال طول کشید تا هرروز بهش فکر نکنم

فانتزی من برای من ساخته نشده بود!

من تپش قلبم رو برای هربار دیدن اون حس کرده بودم

من خودمو کشتم تا ب چشم اون بیام

ولی تهش چیشد؟ ب بدترین شکل تو خودم شکستم. زخمی شدم

مهدی فانتزی من نیست

واسه همین نتونستم براش بتپم

ازش خوشم اومد ولی یهو دلم نریخت

خب! من ب بالا پایین شدن هورمونام دیگه اعتماد ندارم البته

دیگه ب اون علاقه ای ک باعث شده بود خودمو تا کف پایین بکشم ک ب چشمش بیام اعتقادی ندارم

من میخوام خودم باشم

برام مهمه چقدر با مهدی میتونم خودم باشم

دل دل کردنمو برای صحبت دوباره با مشاور نمیفهمم. احتمالا میترسم بگه ادامه نده! باید برای این هفته وقت بگیرم حتما

+ نگفتن ی مسئله بزرگ ولی خصوصی باعث آبرو ریزی شد. چیزی ک بنظر من گفتنش درست نبود و مسئله شخصی زندگی خواهرم بود اما انگار از زبون یکی دیگه ب گوش مهدی رسیده و من منتظرم بفهمم کی گفته.

البته خوبیش اینه ک وقتی قرار بوده فاش بشه  چ بهتر ک الان فاش بشه ن بعدا

+ چند روزه همه از من کمک میخوان و توی ی تایم بین چند نفر میمونم ک ب کی قول کمک بدم؟ دلم میخواس خودمو چند تیکه کنم! 

این روحیه م ک دوست دارم کمک کنم عالیه و دوست داشتنی.بهم آرامش میده. اما همیشه باعث سردرگمیم میشه. بین چند نفر گیر میفتم و شرایط بدی پیش میاد. مثل دیروز عصر ک بین ۴ نفر مونده بودم. 

مسئله دیگه اینه ک میترسم این حس تبدیل بشه ب ضعف شخصیتم و وابسته بشم ب شنیدن تو چقدر خوبی چقدر مهربونی تو همدم منی تو خوبی تو تنها کسی بودی ک میتونست کمکم کنه و نمیخوام این حرف ها منو بسازه. نمیخوام برای تایید هیچدگی کنم!

زنده باد خودم برای خودم

یا خودم برای خدا. فقط خدا


بعد هفت سال رفتم کتابخونه ای ک اواخر دبیرستان تقریبا دو سه سالی توش زندگی کردم! بس ک ۷ صبح پا میشدم میرفتم تا غروب ک تعطیلش میکردن

ولی چقدر خلوت بود! چرا بچه ها نمیان درس بخونن دیگه؟! البته فصل امتحانام گذشته شاید واسه اونه

پس چرا من فقط سه روز بعد از امتحان نهایی اخر شروع کردم ب فاز جدی کنکور از صب تا شب تو کتابخونه

دلم تنگ شد واسه اون روزا! اونوقتا ارزش وقتمو بیشتر میدونستم انگار.چقدر برنامه ریزی. روزی ک موفق میشدم ۱۳ ساعت از ۲۴ ساعت روزمو درس بخونم حس کولاک بهم دست میداد.چقدر آرزوم بود برم کتابای غیر درسی بگیرم از کتابخونه و بخونم اما همش نهیب میزدم ک الان وقتش نیس.بچسب ب درست

زمان استراحت میرفتم مجله های جدیدی ک گذاشته بودن رو میخوندم.چقدر کیف میداد

اخ ک چ روزایی رو با شعرای فاضل نظری سر کردم. تفریحم این بود ک بین تایم درسای مختلف از جام پاشم برم یه میز دیگه جدید ترین کتابشو هی بخونم.

چقدر سعی میکردم با بقیه ارتباط نگیرم ک مبادا وقتای استراحت هی بیان حرف بزنن و وقت درس خوندنمو بگیرن!

چقدر از دیدن همکلاسی ابتداییم در عین خوشحالی ناراحت شدم برای این موضوع.

روزایی ک ی پایه درس خون پیدا میکردم و باهم میخوندیم.چقدر براش فیزیک توضیح میدادم

چقدرررررر عاشق زیست بودم و دفتر خلاصه عزیزم

چقدر خوندن عربی برام سخت بود

چ روزایی گذشت.چقدر هدف و انگیزه داشتم

چرا الان مثل اونوقتا نیستم؟!

از کارهای جدیدم ک بوی اون روزا میده بشدت راضیم

+ وقتی تمام عمرت ۷ صبح مدرسه و دانشگا بودی (علارقم میلت ب خواب صبح) خیلی معتاد وار ب خودت میای و میبینی عه! پاشدی رفتی ۴ روز در هفته تایم کله سحر رو برای کلاسای مورد نظرت انتخاب کردی!

.+ هیچوقت نتونستم درک کنم کسی ک درس براش مهم نبود. کسی ک کنکور داشت ولی عین خیالش نبود. کسی ک دنیاش رو فقط تو خونه میدید.تو این ک صرفا ی زن خانه دار و مادر باشه.

من توی اون سن میخواستم دنیارو فتح کنم. سقف ارزو هام عرش خدا بود.

چرا الان دیگه اونجوری نیستم؟ :/

باید بشم همون ک بودم حتا بهتر. چون من الان ب قسمتی از اهدافم رسیدم.هرچند جزئی

+ دیوونه یعنی من! ک هفته پیش ک دیدم بچه ها دارن مشق مینویسن و درس میخونن اشکم داشت درمیومد‌. من دلم میخواد درس داشته باشم! انگار ب اینم معتاد شدم

نمیدونم کی ولی طی همین ۶ ۷ ماه آینده احتمالا خوندن برای تخصص رو شروع کنم.


امروز فهمیدم یکی از دوستام ک اصلا ب ظاهر و شخصیتش نمیخورد سیگار میکشه. سوال اینه ک ایا روی دید من بهش تاثیر داشت؟ میتونم بگم تقریبا ن. مسلما ی بعد جدیدی از اون رو دیدم ک قبلا نمیدونستم اما تاثیری روی شناختم از تفکرش نداشت.

دوست سیگاری کم ندیدم اطرافم اما خب این یکی اصلا فازشو نداشت.

+ بعنوان دندونپزشک اولین چیزی ک دربارشون ب ذهنم میاد اینه این کارو نکن! حیف دندونات.حیف ریه هات. حیف ریسک اینهمه بیماری من جمله سرطان!

اما بعد یاد دوستای دندونپزشکم میفتم ک سیگاری هستن اونم شدید.

+ چرا وقتی یکی سیگار میکشه حس میکنه جرم و گناهی انجام داده؟ چرا انقدر قبیحه از یه دختر؟ و چرا نتیجه ش میشه اینکه از همه پنهون کنه و با ترس و لرز بکشه و یه اضطراب جدید ب ترس های قبلیش اضافه بشه؟

با عادی شدنش ک این روزا اتفاق افتاده مخالفم. چون مثل یه سرطان رشد میکنه توی جامعه و آثارشو روی سلامت همه میذاره. اما چرا فکر میکرد اگر مامانش بفهمه ممکنه سکته کنه؟

+ ب شخصه روی سیگار حساسم. از دود رقیقش توی هوا خوشم میاد ولی وقتی غلیظه تنگی نفس میکشم و هم بعنوان دندون پزشک ک بوی سیگار دهان مریض های سیگاری برام آزار دهندس و هم کسی ک تو اجتماع و فک و فامیل مجبوره گاهی حتا روبوسی کنه با یه فرد سیگاری و نفسشو حبس کنه ب بوی اون معترضم. و اگر بفهمم مثلا مهدی یا هرکی ک بخوام باهاش ازدواج کنم سیگار میکشه بیخیالش میشم.

+ با این وجود همیشه فانتزی سیگار کشیدن داشتم و اگر شغلم این نبود حتما حداقل امتحانش میکردم ی بار. ب ژستش می ارزه

البته احتمالا با پک اول انقدر سرفه میکنم ک نمیتونم بکشم. اونم منی ک از بوش نفسم بند میاد!

+ مسکنی ک خودش درد بسازه یه شوخی مسخره س ک آدم میتونه با خودش داشته باشه! قطعا و حتما هرکس مشکلاتی داره تو زندگیش ک درحد خودش براش غیرقابل تحمله. ولی چرا باید خودش ب دردهاش اضافه کنه؟ 

+ دلم میسوزه برای جامعه ای ک جووناش بجای پویندگی دارن افسرده میشن. 

۴۱ سال از انقلاب میگذره! مردم این خاک ۴۱ سال پیش جونشونو سپر چی قرار دادن؟ قرار بود ب کجا برسیم؟ چرا هرکسی رفته سراغ زندگی خودش؟ پس کی قراره آینده وطن رو بسازه؟ کی قراره سرمایه مملکت از زیر دست و فاسد  نجات پیدا کنه؟

اصلا نه فقط ایران

 جهان داره ب کجا میره ک جوونا یا درگیر موادن یا عیاشی یا تفریحات جنسی خودشون؟ چرا نسلی ک باید آینده رو برای خودش بسازه انقدر نا امیده؟ 

+ تازه ۲۲ بهمن میخوان تشریفشونو ببرن اونجا! من مشکلی ندارم بشرط اینکه محدودیت های منم برداشته بشه! تا یکشنبه صبر میکنم و بعد از اون یه حرکت مخصوص خودم خواهم زد و شرایط رو بسمت دلخواه تغییر میدم.

سیگار نکش جانم. سلامتی نعمت بزرگیه


مادرت نیستم

اما اینکه میگن خاله مثل مادر دومه از نظر من درسته

تو کی انقدر بزرگ شدی عزیز من؟

انقدری ک نتونم تو بغلم بگیرمت تا بخوابی؟

اونقدری ک نتونم بی بهونه پشت هم ببوسمت؟

اونقدری ک نتونم خیلی از کاراتو خودم برات انجام بدم با عشق؟

اما ممنونم

ممنونم ک هنوز زورت ب من نمیرسه

ممنونم ک هنوز باید شبایی ک پیشمی چند بار پتو رو روت مرتب کنم

ممنونم ک هنوز مثل بچه ها تو خواب غر میزنی و چرت و پرت میبافی

ممنونم ک هنوز بچگونه خاله صدام میکنی

ک هنوز میتونم لپاتو بکشم

ک هنوز میتونم یواشکی وسط دعوا بغلت کنم هی

ممنونم ک هنوز اونقدر بزرگ نشدی ک فکر کنم دیگه اون نی نی کوچولوی دوساله شیرینمو از دست دادم!

هی میگی ۱۱ سالته

قدت ب قد من رسیده

هیکلت یکم مردونه شده

غرور برت داشته ک بزرگ شدی دیگه

ولی وقتی میخندی واسه من دو سالته

مخصوصا حالت چشمات

وقتی میخوابی واسه من نی نی هستی

مخصوصا صورت معصومت تو خواب

تو برام معنای دوست داشتنی

توصیف عشق بی منت و خالص

مادرت نیستم

اما همیشه عشق من ب تو مادرانه بود

ممنونم ک منو دوست داری.


استرس وحشتناکم بهم اثبات کرد ک اشتباه میکنم

راه رفتن کنارش حس خوبی داشت

از نگاه کردن بهش حس خوبی داشتم

وقتی از دهنش پرید جان و هول شد من هم چیزی تو وجودم جابجا شد

وقتی ابراز علاقه میکرد پشت هم از خجالت سرم پایین بود

و وقتی بیخود و بی جهت هی ازم تعریف میکرد خندم شدت میگرفت

خیلی خیلی فکر کردم

و وقتی تمام این ماه هارو مرور میکنم

وقتی واکنش ها و برخورد هاتو تحلیل و مقایسه میکنم

فقط ب این شعر میرسم:

بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام

فهرست تمام آرزوهای منی!


حس میکنم ذوق مرگ شد ک قراره برم با یه رنگ دیگه پارچه بخرم

اما اینو جرات نکردم ب زهرا بگم. وگرنه میگفت خاک تو سرت

سلیقه مهدی یا زهرا؟

+ دارم وابسته میشم. خیلی بده

کاش توی یه شهر بودیم هر روز همو میدیدیم

+ فقط هربار ک میپرسه بهتر شدی؟ الکی میگم الحمدلله.بهترم:/

فردا دیگه میرم دکتر. واقعا خودمم خسته شدم از این حال

مخصوصا ک حتا مهدی هم متوجه گود افتادن چشمام شده

باید برم خودمو تسلیم کنم با پای خودم. فایده نداره

. از وقتی نیدل شدم و نرفتم ازمایش بدم همش نگرانم ک هپاتیتی چیزی داشته باشم

من میگم بریم ازمایش خون استرسم از خودمه ن نخوردنمون ب هم

+ چرا نمیرم تیتر بدم؟ چون احمقم چون تنبلم چون جدی نگرفتم


اینکه چت‌تو‌فضای مجازی فقط واژه هارو منتقل میکنه باگ شدیدا بزرگیه!

چقدر دیشب بابت حرفاش نگران بودم.

درصورتی ک اون لحن مصرانه تصور و برداشت من بود ن کلام اون

چقدر خوبه ک مهدی درکش بالاست

اعتراف میکنم بجز برادر خودم‌ک واقعا جیگره پسر دگ ای ندیده بودم ک انقدر درک داشته باشه و یک طرفه تصمیم نگیره

هم خودش هم همه دربارش میگن خودخواهه! مغروره!

ولی پس چرا من فقط مهربون میبینمش؟

چرا پس تو هر بحث و اختلافی دنبال راه حل منطقی میگرده؟

اگ قرار باشه زندگیمو با مهدی ادامه بدم چند تا ویژگیش تا ابد قشنگه و کاش بمونه همینجوری

یک این که بشدت مستقله من این استقلال رو ستایش میکنم

دو اینکه خیلی منطقیه و درک میکنه خیلی چیزارو

با این ک هیچ وقت خواهر نداشته

هیچ دوست دختری نداشته

اما خوب بلده مثل جنتلمن ها رفتار کنه

خدایا بابت درک مهدی شکرت!

ینی با چند تا جمله منطقی چند تا دغدغه ذهنی مهم من رو برطرف کرد

من چرا فکر میکردم داره منو تحت فشار میذاره؟!

+ الان میدونم ک بهش علاقه مندم ولی نمیدونم چقدر

ب قدری نیست ک بهم بریزم. برعکس وقتی کنارش هستم شدیدا راحتم و حس میکنم سالها با هم دوست بودیم

+ چرا یه روز پشت هم ابراز علاقه میکنه بعد شب میاد مینویسه تو احساسات پیشرفت نداریم؟! درکش نمیکنم

از طرفی نگاهاش رفتاراش عملکردش نشون میده علاقه زیادی داره

اما چرا انقدر منطقی و خود داره؟

گرچه باید بابت این کارش ممنون باشم

اگر بخوام بعدا امروز رو توصیف کنم، ب هیچ وجه برام مهم نیست ک منو ب گرون ترین رستوران شهر برد. برام این مهمه از ۹ صبح تا ۴ عصر باهم بودیم و کل شهر رو پیاده گز کردیم اما هردو علاقه داشتیم ب این کار!

برام قشنگه ک هردومون عاشق پیاده روی بودیم.

راستی چرا هربار باهم بودیم انقدر پیاده روی کردیم؟!

+ وقتی حافظه داغون تر از منم وجود داره!

آقا حرفای یک ماه قبلشو یادش نیست ک هیچ! وقتی هم عین جملاتشو بهش میگم قیافش متعجب میشه میگه واقعا؟ یادم نیست!

و من میگم هعی! تو معروف بودی ب حافظه گند!! یکی بدتر از تو پیدا شد!!

+ وابسته ش شدم؟ شاید یکم اره

دیگه الان برام مهمه ک آزمایش چی باشه

براش استرس دارم

+ یه موضوع مهم! چرا وقتی کسی ازش تعریف میکنه خر کیف میشی و نیشت باز میشه و وقتی ک انتقاد میکنه پشت هم دفاع میکنی؟!

عزیز من! تو الان درحال شناختی! بذار همه چیز رو بشنوی و بدونی

از تجربه بقیه استفاده کن

احساساتت رو ب منطق ترجیح نده

+ خدایا ی بار دیگه ممنون بابت درک مهدی

وقتی گفت من هرگز کاری نمیکنم ک این اتفاق بیفته دلم گرم شد ک حرفمو میفهمه

دردمو میفهمه

+ کاش ختم ب خیر بشه

+ بدشانسی یعنی بری سلف سرویس و کلی غذای م باشه و اخر تو فقط بتونی سالادتو کامل بخوری! اونم چی! کاهو خیار گوجه هویح. همین

دلم سوخت ک برای ی سالاد چنین هزینه ای کرد

خدایا شاهد بودی ک خیلی سعی کردم برای نرنجیدنش بیشتر بخورم ولی اگر ادامه میدادم بالا میاوردم.

کاش جبران کنم امروزو.کوفتش کردم

از ناز و اداهای مسخره بدم میاد. چرا اینجوری بودم امروز؟ چرا اشتهام برنمیگرده؟

باز خدا خیرش بده بعد ۴ روز باعث شد سیر بشم.هرچند با سالاد


نمیدونم چمه

توی چهار روز گذشته به اندازه سه وعده ی یک روز هم غذا نخوردم

دو روز کامل از دل درد پیچیدم ب خودم

چیزی نخوردم ک خوب بشم ولی.

 بی اشتهایی ادامه پیدا کرد و تهوع هم اومد

هیچ غذایی نمیتونم بخورم دیگه

از طرفی مهدی رو اعصابمه ک هی میگه بریم دکتر

من خانواده خودمو نمیذارم ببرنم دکتر

تو میخوای زورم کنی؟!

+ نمیدونم چ مرضمه فقط میدونم باعث شده زیر چشمام سیاه شه و گود بیفته و به نهایت زشتی برسم. اونم با این ابروهای داغون ک ی قرنه حوصله نکردم دست ببرم و صورت داغون تر. الان مهدی دقیقا دلش ب چی من خوشه؟ منظورش از زیبا بودن من چیه؟ حس میکنم اسکلم میکنه

+ امشب حالم ی جور دیگه بد بود. حس میکنم این بی اشتهایی ک بخاطر دل درد شروع شد با استرس داره تشدید میشه. چرا مهدی از من چیزی رو میخواد ک من دوست ندارم؟ 

+ چون صاعقه در کوره ی بی صبری ام امروز

از صبح که برخواسته ام ابری ام امروز

حوصله کسی رو ندارم. دوست دارم همش تنها باشم و کتاب بخونم و فکر کنم.

اما نمیدونم چرا دقیقا توی این تایم انقدر شلوغه خونمون. اونم عزیزانم ک دوستشون دارم ولی وقتی باهام حرف میزنن هی به خودم میام میبینم یک کلمه از حرفاشونو نفهمیدم و نمیدونم از کی خیره شدم به یه نقطه دور و دارم فکر میکنم

+ ۶ سال تهران بودم هیچی نشد. ۵ ماه بخاطر پایان نامم هر هفته رفتم بازم هیچ. حالا دقیقا از وقتی ک برگشتم رفت و آمدها اوج گرفت. نمیشد پارسال ک تهران بودم بحثم با مهدی ب اینجا برسه؟ ک هی من مجبور نباشم برم یا اون بیاد؟ اصن چی باعث شد همون اردیبهشت پارسال جدی نگیرمش؟؟

اها! فکر آزار دهنده پایان نامه! بعدشم احتمالات رو هوای خانواده ب تفاوت فرهنگی زیاد و یکمم بدشانسی همه چیز مانع شد

اگر تهران بودم چقدر خوب بود. اونم وقتی اینهمه محل زندگیمون ب هم نزدیک بوده. کنار یه میدون. پیاده روی هامون یه جا بوده. 

این چه برنامه ریزی ای هست ک تو زندگی من انجام شده.عجیبه!

+ من نیاز ها و احساسات مهدی رو درک میکنم.کاش اونم استرس ها و نگرانی های منو درک کنه.

+ از صبح دلم گرفته بود. هی هوای حرم امام رضا میکرد. تا اینکه اون حرفا زده شد. دلم بدجور تنگ شده.

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ


سکانس اول:

دیشب دوست مهدی شیرینی پایان خدمتش رو داد و مهدی گفت اپلای کرده بره آمریکا و در ادامه کلی حسرت خورد از فرار نخبه ها و تعریف و تجمید از مزایا و شرایط اونور

سکانس دوم:

بحث کشیده شد به ناسا و اولین خانومی ک رکورد بیشترین حضور در فضا رو زده و مهدی از آرزوی همکاریش با ناسا گفت ضمن تاسف از این که در اونصورت باید دائم اونجا باشه

سکانس سوم:

نگرانی من از تمایل مهدی به مهاجرت دائمی و مطرح کردنش با اون به عنوان موضوع آتی و پیگیری بحث همون موقع توسط مهدی و دادن توضیحات درباره اینکه آدم نمیدونه کجا میمیره و فلان و بسان

سکانس چهارم: 

اضطراب لحظه افزون من نسبت به جدی بودن بحث مهاجرت دائمی تو ذهن مهدی و مطرح کردنش و بعد جمله های مهدی ک نفس گیر بود.مثل ۱. میریم چند سال اگر شرایط خوب بود میمونیم دوست نداشتیم برمیگردیم. ۲. آلمان و دانمارک که دور نیستن! 

و دست و پا زدن من و تلاش هام برای رسوندن اینکه من توانایی تحمل دوری و غربت ندارم

سکانس پنجم:

جملات آرامش بخش و هدایت گر مهدی که به من میگفت انقدر برنامه ریزی نکن زندگیتو و همه چی دست خداست و . و عوض شدن بحث و افتادن تو جاده خاکی عاطفه

سکانش ششم: خود خوری من و اضطرابم از صبح فردا تا شب.م با فهیم و جملات مایوس کننده اون و رو ب موت رفتن من

سکانس هفت:

مددجوی از دوستان با دلی آکنده از اندوه و گلویی پر از بغض و همدردی شدید و محبت اونها و طرفداری از من و محکوم کردن مهدی( چون از روز اول گفت دائمی نمیریم)

سکانس هشت:

پا در هوا بودن من. حس خفگی.اشک و بغض لبالب و دنیایی از آرزوهای بربادرفته جلوی چشمم

سکانس نه:

تصمیم ب رویارویی با مسئله و گفتنش ب مهدی و استفاده از مشاوره دوستان

سکانس ده:

اوردن دلایل مختلف از طرف مهدی در جهت رد برداشت فکری من و گل گرفتن دهنم.

ناراحت شدن مهدی و عذاب وجدان من و ممنوع کردن چت برای بحث های مهم توسط مهدی و جملات نسبتا صریح مهدی با مفهوم برو بخواب کم حرف بزن چرت بگو


حوصله مراسمی ک قراره اول تا آخرش معذب باشم و باکلاس بازی دربیارم رو ندارم

حوصله راه رو ندارم

و حوصله تهران رو ندارم

ترجیحم این بود ک اون تایم رو با دوستام یا مهدی بگذرونم

اما عروسی؟ ن!

تجملات عروسیشون برام هیچ جذابیتی نداره و اصن از تصورش حالم بد میشه

+ این تفاوت مرد ها با زن هاس یا من بیش تر از اون وابسته شدم؟

چرا نبودنش بهمم میریزه اما اون انگار براش مهم نیس؟


از صبح هی میخوام با یکی دعوا کنم کسی داوطلب نمیشه

با هرکی تند حرف میزنم سکوت میکنه

اخرین نفر زورم ب مهدی رسید ک اونم جمع کرد

همینم مونده هرروز بگه چکار کردی منم بگم هیچکار

بعد لیست کارهایی ک قرار بوده انجام بدم یادآوری کنه!

اصن من بعضی روزا دلم میخواد هیچکار انجام بدم

وات د پرابلم؟

الکی عصبانیم و نمیدونم چرا


اخلاقم سگه شدیدا

اخر شب هی میخواستم ب همه چیز گیر بدم

شاید دلیلش ناراحتیم از مهدی باشه

چرا وقتی من احترام گذاشتم و ب مادرش زنگ زدم اون فقط ب من گفت تبریکشو برسونم؟

ینی روش نشد؟

بهش بگم مستقیم بگو؟

توقع داشتم حداقل پیام بده اگ زنگ نمیزنه

این ب کنار

چرا ب خودم تبریک نگفت؟

اون ولنتاین کوفتی رو ک هم شب گفت هم صبح

درسته ک نیست و کیلومتر ها دوره الان

ولی باید کادو میخرید برام

دارم غیر منصفانه هم یکم حرف میزنم

چون از دیدگاه خودم دارم میبینم

ولی واقعا اگ کادو نخره خیلی ناراحت میشم

باید شماره زینبو بگیرم بگم بهش یاد بده این چیزا رو.

در جواب پیام عاشقانه ش خیلی خواستم ی متنی بدم ک هم پرو نشه هم محبت آمیز باشه. دو ساعت هم گشتم اما چیزی ک بدرد بخوره پیدا نکردم

و در آخر ب جواب مسخره ممنون بسنده کردم

شاید بهش برخورده ک از ظهر دیگه پیام خاصی نداده

نمیدونم

چقدر ارتباط گرفتن سخته


امروز خانواده مهدی رو دیدم بالاخره

بحدی دلنشین و صمیمی و مهربون بودن که حس میکردم بارها دیدمشون

هیچ وقت فکر نمیکردم خانواده همسرمو دوست داشته باشم اما الان هنوز بله نداده مهر خانوادش ب دلم نشست

مخصوصا برادرزاده هاش

مخصوصا زینب ک هی میخواست محبتشو بهم برسونه و بگه با مهدی صمیمیه

اما مهدی امروز توفکر بود. ازش پرسیدم گفت چون‌به کاراش نرسیده تو فکر اونا بوده.منم زبون لامصبو نتونستم نگه دارم و یه جوری بهش رسوندم ناراحتیمو

من بعد از طی اینهمه مسافت بشدت خسته بودم ولی خودمو پر انرژی نشون میدادم

اما اون چرا بجای اینکه خوشحال باشه از حضور من توی خونشون باید به کارهای عقب موندش فکر کنه؟

گرچه حس میکنم بد رسوندم و پشیمون شدم

جالب اینه که برادرزاده مهدی به من میگفت زن عمو

خیلی حس عجیبی بود. من که هنوز بله هم ندادم درست چطور زن عمو شدم یهو؟

امروز داشتم ب این فکر میکردم ک چقدر مهدی همون چیزیه ک من میخواستم. با این ک در نگاه اول هیچکدوم از فانتزی هام رو نداشت رفته رفته حس کردم مناسب ترین ادم برای من اونه! این حس از همون روز اول که اولین کلماتشو گفت ایجاد شد چون با خودم گفتم هی دختر! اون چقدر عاقل و پخته س!

روز دوم گفتم مگه میشه؟؟ چرا انقدر دیدگاهاش مثل منه 

و حتا بعد تر ک تفاوت هامون رو دیدم بنظرم دوست داشتنی بودن

+ چقدر مسیر آشنایی من و مهدی شبیه اونی بود ک میخواستم

اینکه اول خودمون کاملا ب توافق رسیدیم بعد خانواده ها رو مجاب و مطلع کردیم دقیقا فانتزی من بود

اینکه حتا یک نفر از اعضای خانوادش هم تو انتخابش اثر نداشتن برام دلنشین بود

راستی! امشب داشتم فکر میکردم بعد از اونهمه بار که عباس جوابشو نمیداد نمیذاشت بیاد خواستگاری و اون بار ک محمد رای همه رو زد ک بدرد ما نمیخورن، چیشد که مهدی همچنان بعد ۷ ماه مصر بود بیاد خواستگاری؟

ما که فقط یک بار هم رو دیده بودیم. چرا بیخیال نشد بره سراغ یه دختر دیگه و اینهمه زمانشو گذاشت پای من؟

قسمت چیز عجیبیه

چهارسال پیش که اتفاقی سال تحویل رو توی شهر کوچیک اونا بودیم هیچوقت فکر نمیکردیم دوباره پامون به همون شهرکوچیک تفریحی بسیااااار دور باز بشه! اونم به این شکل

و اینکه محمد انقدر شیفته مهدی و خانوادش شده بود ک تمام مسیر برگشت داشت تعریف میکرد ازشون. تعریف اون برام خیلی ارزش داره

و عملا چندبار بهم اولتیماتوم داد ک از دستش نده.

+کاش مهدی زودتر برگرده تهران بریم آزمایش بدیم. کاش نگرانیام زودتر برطرف شه

+ محمد یه حرف قشنگی زد! گفت انگار ۴ سال پیش چیزی از ما اینجا جا مونده که قسمت دوباره کشوندمون اونجا

اون چیز الان قلب منه که پیش مهدی مونده


یه چیزی ذهنمو مشغول کرده

یه سری علایق مهدی چیزایی هست ک من قبلا بشدت دوستشون داشتم

مثل گوش دادن ب آهنگ بی کلام قبل از خواب

اما من خیلی وقته ک دیگه این کارهارو نمیکنم

خیلی وقته ک آرامشو تو چیزای دیگه پیدا کردم

دیگه ب آرامش سطحی این چیزا قانع نمیشم.

امیدوارم تو این مسائل مایوسش نکنم

+ یکی از آهنگای دیشب آهنگ جورج مایکل برای آنه شرلی بود و خب من رو برد به دوران دبیرستان که هی گوش میکردم. خیلی دوست داشتم.

و بعد بحث آنه شرلی شد و رویاهای دخترونه ش. البته بحث وقتی جدی شد که من گفتم طبق یه آزمون شخصیت سنجی شخصیتم مشابه آنه شرلی هست. و بعد مجبور شدم کلی از آنه شرلی تعریف کنم

این باعث شد آخر شب بهم بگه آنه شرلی واقعی!

+از آنه شرلی خوشم میاد


یه حس بد تمام وجودمو گرفته

مث ی بختک روی قفسه سینه م

چرا مهدی مثل یه کوه آتش فشان یهو منفجر شد امشب؟

چرا انقدر تو دلش از خانواده من کینه س

چرا انقدر دیر و سخت فراموش میکنه؟

الان طرف منه اگر یه روز نظر من مخالفش باشه چی؟ اون موقع از منم کینه میگیره؟

چرا وقتی عصبانی بود هیچکدوم از حرفای من حالشو عوض نکرد؟

چرا جملات محبت آمیزمو ندیده گرفت؟

چرا براش مهم نبود که بهش گفتم منو چجوری صدا کنه؟

چرا برداشتن اینهمه مرز براش مهم نبود؟

دارم اشتباه میکنم؟

انتخابم اشتباهه؟

خدایا! کمکم کن


بعد از اینهمه مدت استرس آزمایش و اینهمه مسائل و مشکلات بالاخره موفق شدیم آزمایش بدیم و مشکلی نبود

اما من خوشحال نیستم. چرا؟

چون مهدی نگران احساسات بینمونه

چون من دوسش دارم اما نمیتونم ابراز کنم

چون گیج شدم. چون گاردم مقابل هر ادم جدیدی ک بهش علاقه مند میشم بسته س

تا وقتی ک دقش میدم

این بار اون نمیخواست توی چت دربارش حرف بزنیم و من اصرار کردم.

و الان تمام ذهنم پر از اضطراب شد دوباره

من ک خودمو کشتم و بهش گفتم بهت علاقه مند شدم

چرا انقدر بنظرش کم بود؟

چرا هیچی در این باره نمیدونم

چرا باید الان کرونا بیاد و ما همینجوری پا در هوا بمونیم


بقول مهدی چرا تا ما اومدیم یه کاری بکنیم کل دنیا بهم ریخت؟

ینی واقعا تو این مدت چه اتفاقا که نیوفتاد.

حالام کرونا!

ازش خیلی ممنونم که رفتار درستی داره.

اینکه نگرانی هامو درک میکنه برام ارزشمنده

با این که دیشب بهش گفتم بیا تا هفته دیگه صبر کنیم اما باز امروز پای حرفش موند و گفت فردا میاد برای آزمایش. با اینکه پدر و مادرش کلی اصرار کردن که نیاد اما باز منطقی نشست فکر کرد و گفت میاد.

از اینکه پیامشو دیدم ولی جواب ندادم

از اینکه پیامشو پاک کرد بعدش

و تصمیم درستی گرفت و زنگ زد تا تلفنی درباره این موضوع حرف بزنیم

و از اینکه منطق رو حتا ب مامان باباش ترجیح داد و یه تصمیمی گرفت که نه اونا دلگیر بشن ن من.

از همه اینا خوشحالم

خدایا میدونم این روزا خیلی بیشعور شدم اما شکرت


تو این شرایط کرونایی حس و حال ماهم عجیبه

به مهدی میگم حس میکنم دارم وسط یه فیلم هالیوودی زندگی میکنم!

+ این منم ک دارم وسط این همه تشویش جهان ذره ذره دلمو میبازم.

+باید برم ازش بپرسم عایا از پیشرفت احساسی راضی هستی؟ :/ یا زیرشو زیادتز کنم؟ :دی


بعد از اون دعوا و بحث حسابی تصمیم گرفتم کمتر خودمو درگیر این مسائل کنم و رفتم توی فاز عمق دادن به رابطمون

یک که نه چند لول بالاتر اومدم و سعی کردم احساسمو بهش برسونم

ناگفته نمونه که بعضی وقتا حس میکنم واقعا جنبه نداره و یه چیزایی میگه که در جوابش بلند میگم بی ادب! ولی سکوت میکنم و پی ام نمیدم

بیچاره مهدی رو تا الان خیلی زجرش دادم سر این مدل ارتباطم.

سه روزه که دستشو بازتر گذاشتم و تو این سه روز حس میکنم توی یه شیب عجیب احساسی افتادیم. حداقل من که شدیدا دلتنگشم.

از طرفی دانشگاها تا عید تعطیل شده و امیدوارم مدرسه ها تعطیل نشه که مجبور شه برگرده تهران

وقتی میدونم اونهمه دوره بیشتر حس میکنم نیست

چون حتا در دسترس نیست!

امشب یه چیزی گفتم اونم گفت پس باید همین ماه عقد کنیم!

منم گفتم اگ میتونی خانوادتو بیاری من مشکلی ندارم!

آقا گفت نه خب شما بیاید اینجا:/ همینم مونده والا

شرایط خیلی عجیبیه

هر دو حس میکنیم داریم روزهارو از دست میدیم

 

یعنی میشه تا عید یا حداقل عید عقد کنیم؟

کرونا تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟

چرا الان بجای خریدن حلقه و نومزد بازی باید خودمو حبس کنم تو خونه و هی دستامو بشورم؟


انقدرررر ذره ذره دارم بهش علاقه مند میشم ک گاهی خودم تعجب میکنم از احساسم!

هنوز یه چیزایی درست نیست البته که من میذارم پای گارد خودم.

اون کسی نیست ک من تو نگاه اول دل بسته ش بشم

یا یه ویژگی خاص داشته باشه دلم بریزه یا بلرزه

اون جوری هست ک ذره ذره داره نفوذ میکنه تو قلبم جوری ک هرقدم حس میکنم همه بجز اون دارن از چشمم میفتن

+ عروسکای قشنگمممم بچه های نازمممم بعد ۷ سال دوباره از انبار آوردمشون بیرون دست و روشونو تمیز کردم.لباساشونو شستم

قشنگای مامان

مهدی رو هم تهدید کردم ک حق نداری بخندی :/


امشب اومد پی ویم و باهام حرف زد

و فقط ذهنمو بهم ریخت و رفت

هم حس شیطنتم گل کرده بود که به حرف بیارمش و مجبورش کنم بگه چی تو فکرشه

هم بشدت عذاب وجدان داشتم ک خب ما مهدی رو داریم و اصن درست نیس پسر دیگه ای رو وادار کنیم از احساسات احتمالیش برامون بگه

فقط اونجاش برام جالب بود ک فهمیدم تمام اون حسایی ک پارسال فکر میکردم داره واقعی بود و حس ششمم گند نخورده

که بعله. ی خبرایی تو ذهن آقا بوده

ولی چرا بعدش رفت از دوستم خواستگاری کرد؟

و چرا الان میگه منو ببخش بخاطر همون ک میدونی و میدونم:/

و من چقدر قشنگ گذاشتمش تو منگنه

بنده خدا به هم پیچید و زبانش بند آمد و رفت

چرا دخترا اینجورین؟

من ک ی تار موی مهدی رو ب صدتا مث اون نمیدم

و حتا وقتی مهدی هنوز برام مهم نبود و حتا اصن قبل تر ک نبود ب اون فکر هم نمیکردم

چرا دخترا دوست دارن همه اونا رو بخوان؟ این چ حس عجیبیه:/

خلاصه ک دربارش با هیچکس نمیتونم حرف بزنم. حتا دوستم. چون ازش خواستگاری کرده بود و من اصن چی بگم؟ وقتی اون زمان هم بهش نگفتم چه حسی دارم و چه فکری تو سرم بوده

من نمیدونم چیشد

اما میدونم بعد از اینکا پاشو از گلیمش داشت دراز تر میکرد و پرو شده بود و بیش از حد خودشو قاطی من میدونست شستمش و گذاشتمش کنار

و چند وقت بعد ک دیگه خودشو جمع کرده بود ب رفتار عادیم ادامه دادم

حالا چرا باید بیاد بگه تو خیلی خوبی و خانومی و فلانی و بسانی

بگه من فرصت هامو از دست دادم و اشتباه انتخاب کردم؟

چرا باید بگه انتخاب اشتباه مسیر زندگی آدمو عوض میکنه؟

هیچوقت درکش نکردم

و از شرایط بوجود اومده ناراحتم

هرچند شیطان درونم وسوسه کرده بود ک مجبورش کنم اعتراف کنه بعد بگم من نامزد دارم:))

ولی با اینهمه آشفتگی ک ب من داد و شرایط پیچیده ای ک ایجاد کرد یه چیزش خیلی خوب بود

اونم اینکه من فهمیدم حس ششمم اشتباه نبوده و واقعا خبرایی بوده تو سرش


به آقا میگم از پیشرفت راضی هستی؟

میگه آره بهتره:/

عایا میفهمه ک من دارم خودمو به فارسی سخت این طرف جر میدم؟

چرا پسرا انقدر زود صمیمی میشن!

من تا وقتی کسی عشقم نباشه نمیگم عشقم

تا وقتی تموم سلولهای بدنم دوسش نداشته باشه نمیگم دوست دارم

هنوز ی چند تا سلول مونده خو

+ وقتی آقایی ک ایشون باشه تو زرد از آب درمیاد:)))

آخ آخ آخ! خوبه خودشو لو میده. چ کتابایی ک نخونده جناب تو این سالها

یعنی عاشق این صداقتشم. آدم ته گنداشو میدونه دگ خیالش راحته.


خیلی خوبه که انگیزمو بیشتر میکنه برای درس خوندن

من میخواستم از سال بعد شروع کنم اما بشدت تشویقم میکنه که از همین امروز شروع کنم!

یکم میترسم ک بی انگیزه بشم بعد انتظارش از ی دختر درس خون و دنبال پیشرفت بی پاسخ بمونه. چون من همیشه انقدر پر انرژی نیستم:/

اما تو این لحظه از این که بهم جرئت میده لذت میبرم


خواب دیدم حامله ام اما نه بچه ای ک حاصل از ازدواجم باشه. بلکه درواقع یه جورایی حالت رحم اجاره ای داشت ولی بچه سه والدی می شد. دو والد دیگه هم دوستم و شوهرش بودن! بماند ک تو خواب من شوهرش کی بود.

از طریق آی وی اف باردار شده بودم خلاصه:/

حرکات بچه رو توی شکمم حس میکردم و خیلی حس بد و عجیبی بود! ماه آخر بودم انگار و همونجوری ک تو مهمونی نشسته بودم حس کردم بچه انگار سرش و دستش جوریه زیر لباسم ک انگار تو بغلمه! و یهو وحشت کردم و فهمیدم که بله! بیبی ایز کامینگ!! و خلاصه همون وسط مامانم اومد کمکم محکم بغلش کردم و میترسیدم ولی تا اون اومد پوزیشن زایمان رو برام درست کنه بچه م به سادگی داشت به دنیا میومد! خیلی راحت!

و البته تو این مرحله از خواب پریدم

یک دقیقه ب اذان صبح بود

نوشتم ک یادم نره

تعبیرای متفاوتی نوشتن بعضیاش بشدت ترسناک بعضیا شدیدا خوب

دیشب خیلی نگران اوضاعم با مهدی بودم. اینکه گفت ۵ فروردین تازه پیک بیماری هست و احتمالا تا بعد عید یا حتا اردیبهشت نمیتونیم عقد کنیم

الان حالم بده و دلم میخواد مثل توی خواب مامانمو بغل کنم. اما خوابه دلم نمیاد بیدارش کنم

خدایا خوابمو خیر کن


درحالی ک فکر میکردم عید امسال دیگه کنار هم هستیم همه ی برنامه ریزی هامون نقش بر آب شد و حتا نمیتونیم همدیگه رو ببینیم تا یک ماه دیگه حداقل!

واقعا ک نمیشه برنامه ریزی کرد تو این دنیا:/

یه حقیقت خفن! اونم اینکه فهمیدم اون دختر بدرفتار و کار نابلد ک دهن مهدی رو برای رادیوگرافی سرویس کرده بود و باعث شده بود مهدی انقدر عصبانی بشه ک دیگه نیاد دانشکده و فقط تشکیل پرونده بده و بره ک بره کسی نبوده جز دوست صمیمی خودم!

دوبار بخاطر زنگ خوردن گوشیش تو تاریکخونه فیلمو سوزونده یه بارم از دستش افتاده رو زمین ی بارم درست اکسپوز نکرده بوده:))))

یعنی حق با مهدی بیچاره بود و من اینهمه مدت از اون دختر ناشناس دفاع میکردم!!

و دو روزه دارم ب این فکر میکنم ک بهش بگم اون دختره دوست من بوده یا نه؟ چون بشدت ازش پیشش تعریف کردم ولی مهدی گند ترین اخلاق اونو دیده به چشم خودش! فکر کنم بگم‌از منم نا امید شه ک دوست صمیمیم اون بوده


بشدت دستشویی دارم ولی چون یه غریبه تو خونمونه و همه بجز من و اون خوابن جرات ندارم قفل در رو باز کنم و از اتاق برم بیرون. چرا نمیخوابه پس؟؟

امشب باز مهدی شورشو درآورد بس ک گفت چرا بابات تو شرایط قرنطینه میره بیرون؟! انگار من بابامم! خب میتونی خودت بیا جلوشو بگیر.من دیگه بیشتر از این بلد نیستم خودمو جر بدم. از کله صبح بحث داریم تا آخر شب سر اینکه نرو بیرون. میری بیرون چیزی نخور ماسک بزن دستکش بپوش

امشب دیگه به تنگ اومدم و بهش فهموندم ک بابا من خودم از نگرانی دارم خل میشم تو دیگه نخواه من باعث چنین چیزی به نگرانیت پاسخگو باشم بخدا دست من نیس بیشتر از این ازم برنمیاد

اینکه مهدی ب داداشش گفته بود برای اون پیشنهاد ب بابام زنگ بزنه ولی بابام اد امشب گوشیشو جا گذاشته بود و تا ۱۰ونیم هم خونه نیومد باعث شده بود کلافه ک ناراحت بشم و درواقع این دلیل ب تنگ اومدم بعد از اظهار نگرانیش شد

امشب وسط حرفامون ک زله اومد من بهش گفتم حلالم کن خلاصه:/

نمیشه ی دقه ورق بزنیم ببینیم صفحه آخر چی نوشته بعد دوباره برگردیم ادامه شو زندگی کنیم؟


هرچقدر بزرگتر میشم بیشتر میفهمم ک خیلی چیزارو بلد نیستم

ک خیلی از رفتارا و احساسات عادیم اشتباهه

.

واقعا نیاز دارم روی خودم کار کنم قبل از اینکه زندگیمو تباه کنم

مثلا امشب! خیر سرم از شدت دلتنگی ناراحت بودم ولی با رفتار سردم چی رو رسوندم؟!

این بچه بازیا چیه دقیقا؟

من ک قبلش براش خط و نشون کشیدم و گفتم ک نیاز دارم بیشتر با من باشی

پس چرا این رفتار احمقانه رو انجام دادم؟

مطمئنم اگر کنترلش نکنم همزمان با افزایش این دلبستگی و وابستگی اونم سرکش تر میشه و خونه خراب کن تر! اونم برای ما ک رابطمون از دوره و هم رو نمیبینیم

+دلتنگیم روز ب روز داره بیشتر میشه

انگاری همش بیقرارم

همش منتظرم تایم هایی بشه ک معمولا حرف میزنیم

صبحا هی منتظرم ۱۰ ۱۱ بشه ک ب بهانه یادآوری تمرینش باهاش حرف بزنم

یا شبا از ساعت ده ب بعد دیگه ثانیه میزنم ک پس کی آنلاین میشه:(

اگ قرار باشه تلفنی حرف بزنیم ک بدتر. منتظرم تمام عصر رو.

+ اگر این اخلاقای گند و وابستگیمو کنترل نکنم فاجعه میشه! چون از زندگیم میفتم و همش تو فکر اونم و فقط انرژی و وقتم میره

+ امشب بهش پیشنهاد ازدواج دادم رسما

ولی بعد قرار شد اونا زنگ بزنن اول

+ دلم نمیخواد دربارش بنویسم. ولی لیمو شیرین از وقتی چاقو بهش میخوره فقط بلده تلخ تر بشه! رابطه هم اینجوریه

پس هی بی عقلی نکن و مزش کن

بذار تلخیش از زبونت بره!!

تنها نکته اون شب مزخرف این بود ک فهمیدم اینجا امنه:))) و آدرسشو نداره


درحالی ک خوشحال و شاد خندون بودم از اینکه دیگه اون دوره ی مدیریت خانواده ها گذشته تصمیمیات با خودمونه کرونای لاناتی اومد و باعث این شرایط پیچیده شد!

حالا ک کل جسارتمو جمع کردم و اول خودمو بعد مهدی رو و بعد خانوادمو قانع کردم ک اگ نمیشه عقد بگیریم حداقل محرمیت بخونیم!! تازه داستان اصلی شروع شد

یکسره باید دنبال هماهنگ کردن این و اون و جمع کردنشون دور هم و پرسیدن نظراتشون باشم. چون پدر شرط کرده ک محرمیت فقط بعد از مشخص کردن همه چیز و انجام توافق اصلی! و این محل اختلاف من و مهدی اِ چون بشدت اختلاف فرهنگی داریم و تا اینجا سعی کردیم تمام قد خودمونو خم کنیم برای هماهنگ شدن و همراه شدن باهم.اما آیا الان فشار و تصمیم گیری خانواده ها باعث شکستن این نهال نمیشه؟ 

از اول انتظار چالشی شدن بحث رو داشتم توی این موضوعات ولی صحبت از راه نزدیک با بله برون مجازی خیلی فرق داره! تفاوتش هم توی اینه ک الان فشار این تصمیم گیری روی منم هست در صورتی ک باید بین خانواده ها میبود فقط و استرسش لازم نبود منو درگیر کنه:(

عجیب غریب شده همه چیز. بقول تکتا من میخوام فقط کنار بشینم و تماشا کنم.نیمخوام خودمو وسط این بحث بکشونم! الکی اذیت بشم.

اونم وقتی انقدر اضطرابم بالاس ک مث دیوونه ها با کوچکترین بحثی بین خودمون همش حس میکنم نکنه دیگه منو نخواد.نکنه جدی نیس.نکنه دلسرد شده

علاقه و دلبستگی همیشه سختی هاشو همراهش داره

فقط قوی باش


باز دوباره از تجربه درس نگرفتیم و درباره مسئله ای مهم و بحث برانگیز چت کردیم:( نتیجه ش شد چی؟؟ اینکه طولانی ترین دعوا و بدترین دلخوری رو رقم زدیم! و تا حدود ۳ نصف شب طول کشید بحث. چیشد؟ یه سوءتفاهم بسیار مسخره ک برای مهدی پیش اومد و یه سوال و تعجب مسخره تر از طرف من ک باعث شد اون بشدت برنجه و بخواد بره یهویی وسط بحث. و من ک حس میکردم دلم واقعا داره میشکنه. سر چی؟ سر برداشت مسخره م و مهدی ک نمیفهمید حرفاش چه منظوری رو ب من میرسونه و سنگینه برام. هرچی میخواست درست ترش کنه گند میزد و من ناراحت تر میشدم!

آخرش چی شد؟ هردو ابراز ناراحتی کردیم از هم و هی سعی کردیم منظورمونو توضیح بدیم و بگیم از چی ناراحت شدیم دقیقا! و طرف مقابل بگه وا! منظور من ک اصلا این نبوده!

این رفع ابهام و آشتی زودهنگام رو مدیون چی هستیم؟

اول من ک نذاشتم با اون حالت بحثو ترک کنه ک اگر میذاشتم مطمئنا باز روزها طول میکشید همون سوءتفاهم مسخره! و هر دو سه باری ک خواست بره گفتم حق نداری منو با این حال ترک کنی.

دوم مهدی ک شعور ب خرج داد بچه بازی درنیاورد ب حرفم گوش کرد و موند. عصبانیتشو کنترل کرد تا حرف بزنیم با اینکه از بس خوابش میومد بقول خودش اسم خودشم یادش نمیومد

پیامد ها؟

۱. قیافه و جسم له هردوتامون امروز از بدخوابی شب قبل

۲.گرفتن یه اعتراف قشنگ از مهدی ک تو عصبانیت آخرش گفت من دوست دارم دیوونه(همینقدر جدی و عصبانی ناک و مهربون طور)

۳. حس خوب مدیریت شرایط و دعوا

۴. بالاتر رفتن دوز علاقه من ک نمیدونم چرا بعد هر دعوا دوبرابر میشه دوست داشتنم

۵. وضع دوباره ی قانون حرف مهم در چت ممنوع

۶. وضع قانون حرف مهم ۱۱ شب ب بعد ممنوع

۷. اعتراف من به اون حس نگرانی و دلهره مزخرف ک مهدی کاملا اطمینان داد ک اینجوری نیست و آروم گرفتم

۸. حرفای خوب امروز و امشب


گفتم زنگ بزنه حرف بزنیم

چند تا سوال مهم داشتم ک نتیجه ی بحثامون شد این:

۱. از نظر اون این اختلاف انقدر زیاده ک حتما باید روابط محدود بشن ک بشه کنترلش کرد

۲.از من میخواد انتظار نداشته باشم همیشه همراهیم کنه تو مهمونی خانوادگی

۳.میگه احترام رو نگه میداره و منم گفتم این برام مهمه

۴.خواستم درباره گذشت و انعطاف پذیری حرف بزنم ک نفهمید چی میگم اصلا

۵.استفاده از مشاوره رو رد نکرد درباره این ولی نمیدونم چقدر استقبال کنه

۶.من الان باید بین مهدی و روابط عمیق و زیاد با خانوادم یکی رو انتخاب کنم

من باید چکار کنم؟ دارم تمام تلاشمو میکنم ک بخاطر حسی ک بهش دارم اشتباه نکنم. چند روزه حتا ب عکسش نگاه نکردمخودمو از هر حسی خالی کردم.

من میدونم ک با خانوادم اوکی نیست ولی اون همه معیارای قبلو چکار کنم؟؟

چه فکر پریشونی


تمام عزمم رو جزم کردم ک باهاش حرف بزنم

ولی چیزی یادم نمیومد

اونم یه اخلاق بدی داره ک هی میگه اینو قبلا گفتم قبلا گفتم

تهش این بود ک ی چیزایی یادم اومد

خیلی چیزاهم یادم نیومد

۱۰ تا از پیامامونو فوروارد کرد و گفت بخون روش فکر کن

ولی من قدرت فکر کردن ندارم الان

بزور جمله بندی میکردم حتا

همه جمله هامم حرف و کلمه جا انداخته داشت

بحث خوبی نبود

شرایط امیدوارکننده نیست

من باید چکار کنم؟!


انقدر امسالو بد شروع کردم ک اصلا دوسش ندارم

اون از شرایط افتضاحی ک با مهدی برام پیش اومده و هرلحظه منتظرم همه چیزو تموم کنیم تا دم سال تحویل بیدار بودم ولی قبلش خوابیدم. چون برام بی معنی ترین کار دنیا بود انتظار برای تحویل سال

دیشب تا صبح خوابم نبرد ساعت ۴ونیم ک بزور پلکام تازه سنگین شده بود با صدای جاروی رفتگر بشدت از خواب پریدم

امروز هم ک مثلا ۱ فروردین باشه حالم داغون بود.حرفای بقیه آزاردهنده.استرس دادنای مامان نابود کننده.

و بعدم راز مزخرف تصمیم طلاق! 

دلم داره میترکه


هروقت دعوامون میشه میگه ببین! ما الان زن و شوهر نیستیم ک! هنوز قراردادی بین ما نیست پس شرایط فرق میکنه

چرا نمیفهمه با این حرفش چقدر داره منو آزار میده؟ چرا فکر نمیکنه ک درهرحال توی ی رابطه هستیم.اگر این رابطه فراتر از شناخت نیست پس غلط میکنی قربون صدقه من میری و میگی اسمت تو قلب من هست و تو قلب تو نشون گذاشتم و صد تا کوفت و زهرمار دیگه!

چطور وقت خوشی ما ب هم متعهدیم و قلبا مزدوج ولی وقت دعوا رابطه رسمی نداریم؟؟

با ی اشتباه کوچیک من ببین چ آتیشی ب پا شد. دیشب حدود ۴ خوابیدم تا ۶ ک پا شدم اصن نمیفهمیدم خوابم یا بیدار! بس ک تو خواب و بیداری ب این موضوع فکر کردم انقدر منتظر پیامش بودم ک صبح با دینگ پیامک سریع از خواب پاشدم و تلفنی حرف زدیم.اونم سه ساعت و نیمک آخرش برام چای نبات آوردن ک ضعف نکنم! اون جناب هم از شدت فکر تا ۶ صبح نخوابیده بود

بهش گله کردم اما دیشب تا مرز شکستن قلبم پیش رفته بود و اینو نگفتم.

حالم خوب نیست

من اشتباهمو قبول کردم و بارها عذرخواهی کردم چرا اون اشتباهشو قبول نکرد؟؟

چند ساعت پیش پیام داد ک عذرمیخوام ک ناراحتت کردم و آخر سالی حلال کن و اینا ولی من این بار بدجور ب دل گرفتم

دیگه اون اعتماد قبلو ندارم بهش چون فهمیدم شناختش از من کافی نیست و میتونه ب راحتی چیزی خلاف قاعده منو دربارم باورکنه و بپذیره.

بهش گفتم حق نداری اینجوری عصبانی بشی و تو عصبانیت هرچی دلت خواست بگی اون گفت حتا نمیدونه کدوم حرفاش منو ناراحت کرده!

تمام اون زمان بغض داشتم و هی قورتش دادم.هی صدام گرفت و نذاشتم اشکم بریزه نذاشتم لحنم گریه دار بشه.گرچه شاید بغضمو حس کرد چون پنهان کردنش خیلی سخت بود

سعی کردم محکم باشم

سعی کردم حالا ک میگه منو دارید بخاطر احساساتم بازی میدید دیگه احساسمو خفه کنم

وقتی گفت حاضرم یک سال افسردگی بگیرم ولی بخاطر احساس زیر حرف زور نمیرم باید چه حسی ب من دست میداد؟

یا وقتی گفت نباید توقع داشته باشی چون دوستت دارم هرکاری رو بکنم و هرچیزی رو قبول کنم دلم ب درد نیومد؟

از صبح این چیزارو تو خودم دفن کردم و بغضمو نگه داشتم. حتا نمیتونم آزادش کنم

با کسی درباره این چیزا حرف نزدم

حالا ک میخواد احساسو کنار بذاریم ک منطقی باشیم منم زدم ب در منطقی بودن

بهش گفتم هرچقدر ک زمان نیاز داری بهت میدم بشین فکر کن.من همین آدمیم ک میبینی اگر اشتباه شناختی دوباره فکر کن خوب!

بهش گفتم اگر بگی اشتباه کردی ب راحتی تمومش میکنیم

وقتی خواست منم فکر کنم اما بهش اطمینان دادم ک من نه دچار سوءتفاهم شدم ن احساساتم جلوی منطقمو گرفته بوده وقت شناخت

بهش اینارو گفتم و از همون موقع حس میکنم یکی قلبمو گرفته تو مشتش داره محکم فشار میده

حالم خوب نیست اما محکم جلوش وایسادم

احساسمو خفه کردم

اون حق نداره فکر کنه دارم از احساسم بعنوان سلاح استفاده میکنم

اون حق نداره دربارم اینجوری فکر کنه

حق نداره منو متهم کنه ب مادی پرستی

اون حق نداره استقلال فکری منو زیر سوال ببره

حق نداره بگه از مادر و خواهرت یادگرفتی

حق نداره بگه خانوادت فلانن و بسانن و مادی هستن

تصمیم گرفتم تمام بار این مشکلو تنها ب دوش بکشم

تصمیم گرفتم از کسی کمک نخوام

حالم خوب نیست

تحویل سال بی معنیه برام

بی معنی تر از همه ی سالهای قبل

حتا نمیخوام لحظه تحویل سال بیدار باشم

حتا نمیخوام هفت سین بچینم

مسخرس

من حالم خوب نیست


جدا از دیشب که حروف و واژه هارو جا مینداختم توی چت و از حرفای روز قبل هیچی یادم نمیومد و اعصاب هردومون داشت از این فراموشی من خورد میشد؛

امروز هم وقتی تلفنی حرف میزدیم خیلی چیزارو اشتباه تلفظ میکردم یا نمیدونستم باید چی بگم؛

و عصر هم دوباره وقت چت کردن وقتی برای گفتن موضوعی کلی مقدمه میچیدم و حالا میخواستم جمله اصلی حرفمو بزنم یهو انگار مغزم قفل میکرد! من حتا یادم نمیومد چی میخواستم بگم!! بعد از کلی فکر کردن تازه محتوای حرفم به ذهنم میرسید اما واژه ها از ذهنم فرار میکردن و قدرت جمله بندی نداشتم.

آخر بعد از خب گفتنا و انتظار کشیدنای مهدی فقط کلماتی ک ب ذهنم میرسید مینوشتم تا شاید بفهمه چی میگم

وقتی پدر و مادرم هم باهام حرف میزنن یهو انگار یه دیوار دورم کشیده شده باشه هیچی نمیفهمم از حرفاشون

حتا یه آهنگ رپ برام فرستادن فقط واژه میشنیدم و معنی نمیفهمیدم

امروز متوجه شدم درواقع من دچار یه مه مغزی شدم!

البته احتمالا خیلی خفیفه. در اثر این استرس مداوم و فشاری ک روم هست

+با آدمای اطرافم مطرح کردم و فهمیدم خیلب هاشون دچار این معضل شدن تاحالا. خیلی جالبه من نمیفهمیدم مشکلم دقیقا چیه. نهایتا مثل همه میگفتم خستگی ذهن

+ بعد از فکر کردن یادم اومد چند بار دیگه هم اینجوری شدم. مثل امتحان تشخیص ۳ که خورده بودم درسو اما سر امتحان هیچ چیز یادم نمیومد! درواقع همه چیز نوک زبونم بود اما کاملا خالی شده بود ذهنم

+ شاید دیوونه شدم فردا بهش گفتم دیگه نمیخوام فکر کنم

 


دو قطبی ک میگن منم

از طرفی ازش انتخاب ۱۰۰درصد میخوام و توقع دارم بگه تا جون دارم پای این رابطه میمونم؛

از طرفی خودم پر از شک و تردیدم و هی میخوام بهش بگم رو این رابطه حساب نکن جای فکر کردن داره هنوز

از تناقض احساسات خودم ب تنگ اومدم


از دیشب یهو یاد خوابی که مهدی دیده بود و خواب خودم افتادم! و همینجور تا الان داره یادم میاد.

مهدی یک ماه پیش خواب دیده بود که وقتی داریم باهم صحبت میکنیم یه مار سیاه میاد وسطمون و مانع میشه ک دیگه منو ببینه. چند وقت پیش بهش گفتم اون ملر انگاری کرونا بود!

همون روزا منم یه خواب خیلی بد دیدم که همون کابوس حاملگی و زایمان بود! و تعبیر حاملگی اتفاقات بد بود اما زایمان آسون پایان خوب! میتونم بگم فشاری که این دو هفته روی من بوده به اندازه همون درد زایمانی که تو خواب کشیدم وحشتناک بود.ن! وحشتناک تر بود. کاش آخرش مث اون خوب تموم شه.

الان ولی یادم اومد که یه خواب بد دیگه هم دیده بودم. اونم ب این شکل بود ک قرار بود خانواده مهدی بیان بله برون و من خوشحال بودم اما یهو خانوادم مخالف بودن و یه خواستگار از راه رسیده بود و راهش دادن و منو مجبور کردن بشینم تو جلسه خواستگاری! حالا من دلم خون بود و بعدش رفتم تو بغل دوستم کلی گریه کردم.

وقتی این خواب رو دیدم برخلاف قبلی گفتم دلیلش فقط استرسه و تعبیر نداره.اما الان دقیقا همین شرایط برام اتفاق افتاده! چند روزه خواهرام اصرار ک اون ب درد تو نمیخوره و مخالفن. از قضا یک معرف بسیار خوب یه کیس بسیار اوکازیون معرفی کرده و علارقم این شرایط روحی من زنگ زدن برای خواستگاری. خانواده اصرار ک ببینش حالا بعد تصمیم بگیر!

مامان محترم هم امروز بهشون گفت ان شالله شرایط عادی شد تشریف بیارید!!

این شد که سعی کردم این من وحشی رو کنترل کنم و فقط بهشون گفتم من حتا اگر با مهدی بهم بزنم تا یک سال نمیخوام اسم خواستگار و ازدواج جلوم بیارید!

میگم من فقط ۴ ماهه دارم با این بشر میرم و میام. بعد جون کندن ب اینجا رسیدیم.صدتا خان رد کردیم! خواهر محترم میگه ن! تو بذار بیاد. یه وقت دیدی با اون راحت تر پیش رفتید! (شانس ما شرایطش دقیقا برعکس مهدی کاملا مورد پسند خانوادس)

انقدر بهم شک و تردید میدن ک خودمم داره باورم میشه فقط از روی احساس روی مهدی اصرار دارم

از طرفی سرد بودن و منطقی بودن خود خواسته این روزامون حالمو بد کرده.

+ بعد اینهمه خواب و تعبیر بد اما مهدی دیشب یه خواب خیلی خوب دیده. خواب کاشتن ی درخت ک اول داشته کج بالا میرفته اما بعدش یه کاری کرده ک درست شده و بهش آب داده و کلی رشد کرده! و خوشحال بود

منم دیشب خواب دیدم شب ولادت امام حسین شده و میخوایم عقد بخونیم خیلی خوشحال بودم ک البته یهو مهدی گفت دو سه روز زمان نیاز داره ک باز خانوادشو راضی کنه و ناراحت شدم.

+ خدایا اگر با این همه بدی هنوز صدامو میشنوی میشه بخیر بگذرونی؟

 دارم کم میارم رسما

خودت میدونی ک قصدم فقط رضایت تو بود

تو اولویت من بودی ک این کارو کردم

پشتمو خالی نکن


خیلی کامل و واضح تیپ شخصیتیش رو برام توضیح داد

ده ها مثال زد

و بهم فهموند اگر قراره با این آدم باشم باید چه محدودیت هایی رو تحمل کنم

بشدت ترسیدم از اونچه که پیش بینی کرد و نگران شدم

اما چرا قدرت نه گفتن ندارم؟

چرا حتا پیش خودم دارم توجیهش میکنم؟

من که میدونم این حرفا درسته و به اندازه کافی نشونه هاش رو دیدم!

دارم روی زندگیم ریسک میکنم؟

یعنی علاقه ای که پیدا کردم باعث شده کور و کر بشم؟

من ک همه این چیزا رو دارم میبینم و میفهمم!

من که دقیقا میدونم چی در انتظارمه!

چی باعث شده هنوز انقدر سفت و سخت بهش علاقه مند باشم؟؟

اگر الان فکرامو نکنم و تصمیممو نگیرم اونو بازی دادم.

چون در نهایت صداقت همه چیز رو با من درمیون گذاشته!

چون اگر احساسی داشته بهم گفته!

ولی من دارم این احساس ترس رو پنهان میکنم

اگر بعد از سه ماه رابطه عاطفی دم عقد بهش بگم نمیتونم خیانت نکردم؟

وقتی از الان میدونم شرایط به چه شکله

و میتونم خودم و اون رو انقدر غرق عواطف نکنم!

از اینکه دیگه کسی مثل اونو پیدا نکنم میترسم

این ترس باعث میشه توجیه کنم

من فقط دوستش دارم؛

حسی که تاحالا به کسی نداشتم اونم به این شکل


بالاخره تونستیم با همکاری هم این آتش اختلافی که شعله ور شده بود رو خاموش کنیم اما بنظر من از بین نرفته و فقط زیر خاکستره

مطمئنم اون فکر میکنه که خیلی تلاش کرده و خیلی کوتاه اومده.

گرچه واقعا هم خیلی اذیت شده و حق داره،

فکر میکنم حس بدم همش بخاطر اعتماد به نفس نداشتمه. همش فکر میکنم یعنی الان از من دلخوره؟ الان ناراحته؟ الان عصبانیه؟ هنوز منو دوست داره؟ چقدر دوست داره؟ و هزارتا سوال مسخره ی دیگه

هنوز بشدت سرد برخورد میکنیم و این اذیتم میکنه. حس میکنم از آخرین باری ک ابراز علاقه کرده سالها میگذره! 

مشکل بزرگتر اینه که نمیدونم اصلا درسته که وارد فاز احساسات بشیم؟ اگر تکلیفم با خودم مشخص بود کاری نداشت برام که درستش کنم. اما من هنوز توی شک موندم. احساس بیشتر با من چه میکنه؟

امشب دوباره از واژه ای استفاده کرد که توی اولین پیامک بهم گفته بود. بانو!

یعنی باید دوباره از اول شروع کنیم تا یخ بینمون بشکنه؟ :)))


مثل کسی ک نبضش رفته نفسش رفته؛

حالا بهش تنفس مصنوعی میدن.

حال من نسبت بهش اینجوریه

اون کلمات خاص از زبون هرکسی بجز اون برام آزاردهندس

اما وقتی اون میگه انگار هوا میشه میره توی ریه هام

خون میشه میره توی رگام.

نیمچه آقایی و خانومی شدیم

موقتی:)


خب چرا درباره خواستگارای من انقدر فوضولی میکنی که آخرش حالت گرفته بشه؟

خوب شد الان؟

هی بگو کی بود چکاره بود

روانی دوست داشتنی!

من صدبار بهت گفتم به هیچکس حسی ک ب تو دارم رو نداشتم

گفتم با هیچکس انقدر ادامه ندادم

باز بیا بپرس

چه اشتباهی کردم گفتم دو سه جلسه حرف زدم

حسادت جناب رو تحریک کردم :(


دیشب یه حرفی زد مهدی که هم حالم خوب شد هم یه نگرانی وارد ذهنم شد

اون بشدت آدم محترم و خودداری بود

تو تمام این مدت دست از پا خطا نکرد

تا وقتی خودم بهش اجازه ندادم هیچ حرف خاصی نزد

حتا وقتی محرم شدیم مدام رعایت میکرد که ابراز احساساتش باعث معذب شدن من نباشه

با این شخصیت قوی و محترم و دوست داشتنی ک ازش دیدم؛

حالا دیشب یه حرفی زد که نابود شدم!

اینکه از اولین روزی که همو دیدیم چه نگاهی به من داشته!

چه تصوراتی دربارم داشته!

و شدت این کشش و علاقه چقدررررر براش زیاد بوده!

تازه فهمیدم تمام این مدت که درکمال آرامش و منطق داشتم به نتیجه میرسیدم چه حس و حالی داشته و چه فشاری روش بوده بخاطر این علاقه

من تو افکار خودم دور از هر احساساتی هربار میدیدمش و کاملا سرد و رسمی برخورد میکردم درحالی که اون با هر نگاهش به من متحمل چه احساساتی میشده و چقدر سعی در کنترل افکارش داشته.

وقتی گفت از اولین روز چه حسی نسبت بهم داشته؛ به همه خواستگارای قبلیم فکر کردم ناخودآگاه.

به این ک نکنه کس دیگه ای چنین حسی ب من داشته؟!

احساسات مهدی برای من شیرینه چون خودمم دوسش دارم. چون الان مرزی بین ما نیست! اینکه بدونم از اولین ثانیه چقدر جذب من شده برام دلنشینه.

اما مهدی اولین خواستگار من نبوده

مثلا همین مستر ق ک تازگیا خواستگاری کرد؛ اینکه فکر کنم چنین تصوری دربارم داشته واسم وحشتناکه!

یا همون پسره ک ۴ سال صبر کرد برام؛

یا اونی ک ازش خوشم نمیومد؛

یا حتا اونی ک باهاش یه مدت ادامه دادم!

یا خیلی های دیگه ک از دیشب دارن تو ذهنم رژه میرن!

چقدر خوشحالم ک همیشه سعی کردم اهمیت بدم ب این مسائل.

+ خوشحالم ک از دید مهدی انقدر جذابیت داشتم. این نهایت اعتماد ب نفس برای یه دختره:)


وقتی همه چیز رو ول کنی و بذاری خودش پیش بره معلومه ک آسون تره! مثل همه ک دارن زندگیشونو میکنن! خیلی عادی!

اما باید ببینی نتیجه ای ک اونا از زندگی گرفتنو دوست داری یا نه؟

اگه ن! پس سعی کن هر لحظه مراقب باشی ک داری چی میسازی

این هدیه ایه ک خدا بهت داده؛ حالا عرضه داشته باش حفظش کن!

پرورشش بده!

+ یه مرد از خجالت و شرم و حیای زن چیز زیادی نمیفهمه:/

حتا اگه فکر کنه میفهمه!


بجز وقتایی ک لالمونی میگیرم به هزار و یک دلیل؛

از زبونی که خدا بهم داده راضیم شکرش

یه جاهای خودمم از زبون ریختن خودم حال میکنم

ولی آدمی ک بخوام براش زبون بریزم بنظرم ته رابطه قلبی با منه:)

واسه همسرداری آپشن بدردبخوریه

+ روز دندون پزشکو ب خودم و همکارام تبریک میگم:)

الهی ک سندرم این دست بیقرارمون با کار کردن برطرف بشه

هی کرونا


کلی بحث و جدال داشتیم سر اینکه گفتم آقایی که اوشون باشه حق نداره قبل ثبت رسمی ازدواج بیاد خونمون بمونه شب:/ یا از من بخواد باهاش برم شهرشون؛

اونوقت از عصر تا الان گیر سه پیچ که عزیزم چرا بخاطر اینکه تهران جا نداری میخوای بیخیال کار اداریت بشی! خب دوهفته بیا خونه ما پیش من بمون!!

دیوانه ام؟!

از من اصرار از اون انکار

+ یعنی گناهش چی بوده که گیر من افتاده؟!


زندگی جمعی دیگه چه کوفتیه

من دلم میخواد تنها زندگی کنم هروقت دلم خواست خانوادمو ببینم

الان خوب شد؟؟

بمن چه ۱۲ شب تازه میان خونه توقع دارن برم باهاشون شام بخورم

وقتی من تمام روز منتظرم ۱۲ شب با مهدی حرف بزنم

الان ک رفت خوابید خوب شد؟

اعصاب معصابم بهم ریخت اصن

استقلال بیشتری نیاز دارم

تنهایی واقعا اونقدر منو اذیت نمیکنه که زندگی جمعی میکنه


این حجم از بی حوصلگی و غمگین بودن فقط بخاطر اینه که امروز نه صداش رو شنیدم، نه تماس تصویری، نه عکس و نه حتا چت

وقتی زیادی دلتنگ میشم معمولا اینجوری میشم که کلا به اون فرد فکر نمیکنم دیگه

الان ک تو همه ی افکارم پس زمینه هستی چطور میتونم؟

چقدر احساساتم عمیق شده.

+ ۹۵ تا از اون سوالایی ک ازش پرسیده بودم از دفترچه پاکنویس کردم برای استفاده عمومی اطرافیان تازه کلی چیزا یادم میومد ک پرسیدم و تو دفترچه نبوده!

چقدر حرف زدیمچقدر کنار هم بودیم الان چقدر دور افتادیم:(

کاش یکی از اون روزا الان بود! اونوقت فقط مینشستم نگاهش میکردم


هی دوست دارم بشینم گریه کنم ولی تا شرایط رو مهیا میکنم یهو یه فکر بهتر به ذهنم میرسه اونم اینکه بفهمم چرا ناراحتم و بعد از حل کردنش تو ذهنم دیگه گریه م نمیاد:/

دلم واسه گریه کردن تنگ شده.خیلی وقته گریه نکردم درست و حسابی

مثل دیشب که فکر کردم و ریشه حال بدم رو پیدا کردم که ترس از دست دادن بود و ریشه ی این ترس چی بود؟ اون اختلافات و دوره ی تلخی که فشار روم بود و خانواده روی اون خواستگاره اصرار داشتن و از مهدی دلسرد شده بود.

ریشه ی نگرانیم از خواستگار هم همون خوابی بود که دیده بودم!

و ته همه اینا اینه که من خیلی سخت مهدی رو قبول کردم و صدجور سنجیدمش. حالا بهش دلبستگی شدید پیدا کردم و واقعا برام سخته فکر کنم که بخوام کنارش بذارم و همه چیز تموم بشه!

همه اینا شاید کوچیک بنظر برسه اما وقتی آدم دچار دلتنگی میشه دنبال بهونه س دلش فقط.

من هربار که مستر ق پیگیری میکرد ببینه به کجا رسیدیم استرس میگرفتم حتا!

پس بعد از اینهمه فکر دیگه دلیلی واسه ناراحتی ندیدم و ادامه فرندز رو نگاه کردم و خندیدم:)


بیچاره چیز خاصی نگفت

ولی بعضی حرفا تو دل آدمو خالی میکنن

هرچند میدونی الکی گفته

هرچند میدونی شوخیه

وقتی سعی میکنی با چسب بودن فرصتای یکی رو نسوزونی دل خودت میسوزه اما

حالم گرفته شد بدم گرفته شد

نه به اون قهقهه هایی که با فرندز میزدم

نه به چند دقیقه بعدش:/


بحدی تنبلی و رخوت تو وجودم نهادینه شده که بعد از ۲ دقیقه رقصیدن همه عضلاتم شل میشن:/

اگه بخوام به عقب حرکت کنم یهو میخوام بیفتم!

بخوام بچرخم سرم گیج میره!

کلا یه آدم ضعیف و تنبل و بدرد نخوری شدم

ده دقیقه هم که میام ورزش هوازی میکنم بعدش همینجوری ولو میشم دیگه ادامه حرکات رو نمیتونم برم

یک ساله درست نرقصیدم و همه چیز یادم رفته

حالا به حرکات خودم نگاه میکنم و میگم این چه وضعشه!!

با روزی یه ربع رقص یه ربع ورزش و ۴۰ تا دراز نشست یا حرکت کششی شروع کنم شاید درست شدم :(

هان ای باشگاه ها! چه زمان در به رویمان می گشایید!؟

+ برم؟ نرم؟ کروناس؟ بشینم تو خونه با همین حال ادامه بدم؟

یه دل میگه برم یه دل میگه نرم!


فقط حس دوست داشتنه که باعث میشه از حال خودت خارج بشی ازخواسته هات دست بکشی و کارهایی رو با میل انجام بدی که هرگز فکرشو نمیکردی

همش فکر میکنم ازدواج و مادر بودن سخته چون زمان و انرژی و مراقبت تمام وقت میخواد! اما انگاری علاقه برات آسونش میکنه جوری که باید حواست باشه خودتو فراموش نکنی!


حس بدرد نخور بودن همه وجودمو گرفته

ناراحتم اونم خیلی زیاد

ولی از عصر فکر میکنم باید چکار کنم؟

الان اگه پشت هم حالشو بپرسم بیشتر آزارش ندادم؟

از این که هی بگم این کار رو بکن یا اون کار رو بکن کلافه نمیشه؟

نمیشناسمش

نمیدونم با حرف زدن حالش بهتر میشه یا حرف نزدن

حس میکنم دوست داره صحبت کنیم

ولی از طرفی حوصله ش رو نداره.

چرا من بلد نیستم که باید چکار کنم؟


وقتی یک ساعت تمام سعی میکنه بهم روحیه بده

بگه میتونی

بگه باید بتونی

دغدغه هایی که مخفی کردم توی ذهنم رو بگرده پیدا کنه

و بعد ولشون نکنه و حتا هرچیز جدیدی که توی ذهنمه پیدا کنه و جواب بده

چه جوری میتونه انقدر خوب و فهمیده باشه؟

چطور میتونستم چنین آدمی رو ندیده بگیرم و ازش عبور کنم؟

قول دادن به کسی که برام خیلی مهمه!

این شاید تنها چیزی باشه که اراده منو تقویت میکنه!

وقتی بی اراده و بیخیال میشم فقط علاقه و قولی که به آدم مهم زندگیم دادم باعث میشه بجنگم و کوتاه نیام.

بخاطر تو

بخاطر علاقه بینمون

بخاطر عهدی که برای پیشرفت بستیم

بخاطر اینکه خواستیم هم دیگه رو بسازیم نه اینکه بسوزونیم

من بخاطر تو از جا بلند میشم

چون تو کمک میکنی من خودم باشم

کمک میکنی اون اراده ی مرده ی سالها پیش رو برگردونم

کمک میکنی درگیر مسائل پوچ نشم

تو دقیقا همون جنس از زندگی رو ازم میخوای که خودم دنبالش بودم همیشه

تو دقیقا همونجوری راجع به زندگی برنامه ریزی میکنی که ایده آل منه

چرا انقدر خوبی؟!

چیشد که سهم من شدی؟

چجوریه که با کمترین نگاه جنسی میتونم هنوز انقدر عاشقت بشم

بدون لمس دستات حتا قلبم برات بتپه

تو اوج منطقی بودن هنوز بنظرم انقدر ایده آل و دوست داشتنی باشی

تو رو واقعا درست انتخاب کردم

بهترین انتخابی


هرچقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم پس آخرش استخاره گرفتم که دلم محکم بشه و برای امسال بد اومد!

حالا مهدی نگران نی نی داشتن شده:/

هی میگه یکی دو سال!

باید باهاش جدی حرف بزنم!! واقعا دو سال دیگه از من بچه میخواد؟

پس آینده درسی من چی؟

خودمم بچه دوست دارم اما حوصله مراقبت ازش رو ندارم خب

از طرفی میخوام درسمو ادامه بدم ولی آخه با بچه؟!

کلا رویاهام با واقعیتم نمیخونه

با اینکه خیلی ناراحت شدم ولی آرامش گرفتم شدیدا. چون دیگه با اطمینان کامل نمیخونم

+ یکی دو روزه مهدی بحث زندگی کردن خارج از تهران رو پیش میکشه! من واقعا زندگی کردن توی تهرانو دوست ندارم گرچه بشدت خود تهران رو دوست دارم و بهش حس خوبی دارم. اما دلم آرامش شهرستانو میخواد

دوتا نکته باعث میشه بخوام تهران باشم! یکی بحث تخصصم و یکی اینکه دوست ندارم برم یه شهر غریب و نزدیک خانواده اون!!

من دوست دارم دور باشیم از خانواده ها و البته دسترسی راحت و نزدیک به خانوادم داشته باشم. اما اون این وابستگی رو نداره. وقتس از اول قول و قرارمون تهران بوده چرا انقدر به شوخی اینو پیشنهاد میده؟؟

مگه اونموقع نمیدونست که میتونه هیئت علمی بشه اونجا؟ پس درس من چی میشه؟ من از جدا زندگی کردن متنفرم

لعنت به فسادی که انقدر زندگی رو سخت کرده

که انقدر از لحاظ مالی زندگی سخت شده که مهدی از زندگی توی تهران میترسه.

چرا باید خونه ۵۰ متری فکسنی مرکز تهران ۲۰۰ تومن رهن و ۳ تومن اجاره باشه؟

تف تو روشون که انقدر ظلم میکنن و زندگی رو سخت


 بنظرم پسرا هیچوقت نمیتونن آشفتگی و‌حال روحی افتضاح ناشی از PMS رو درک کنن

جدیدا یه کارایی میکنن که اون درجه درد رو به یه مرد منتقل کنن شاید بفهمه زایمان یا چه حسی داره؛ ولی کی میتونه اون آشفتگی ذهنی، بی‌حوصلگی، بی قراری کل بدن، خود مبارزگی با پرخاشگری رو اونم در عین حفظ شرایط عادی حضور در جامعه، محل کار یا حتا گاهی خانواده رو منتقل کنه؟؟

اونا همیشه ذهنشون آماده برنامه ریزیه و پر از محسابات و منطق!!

یه دختر هم این حجم از جدا بودن منطق و احساس پسرا رو درک نمیکنه :/


هرسال چنین شبی با کلی ذوق و امید و آرزو کارای مراسم رو میکردیم و کلی شاد بودیم و خوش میگذشت

تهشم یه ارتباط عمیق قلبی و چشمای نم گرفته.

همینجوری دعا کردن و حاجت خواستن

از خاص ترین روز های سال برام چنین روزی بود!

شاید مهم ترین شب سال

ولی امشب به لطف کرونا بعد از اینهمه سال نشد جشنی باشه:(

زندگی رو یکنواخت کرده انگار


دو ماه میگذره از آخرین پستم

تو این دو ماه تجربه های تلخی داشتیم.

روزا و شبای سختی داشتیم

وقتایی که از صدای شلیک خیابونای اطراف میترسیدم 

دختر و پسرهایی که میپیچیدن تو کوچه و میدویدن و شعار میدادن

همسایه ای که بعد تر هر شب پنجره رو باز میکنه و یه شعار تکراری فریاد میزنه

بحث های هرروزه

احساسات و تجربیات منفی

الان دیگه مطمئنم حداقل حالا حالا ها خبری نیست

نمیدونم اتفاق بعدی که قراره موج جدید ایجاد کنه چیه؟ کشته شدن کدوم بچه؟جوون؟ مادر؟ پدر؟

مثل همیشه مردم کرخت میشن

مثل همیشه یه اتفاق وحشتناک میفته و همه شوکه میشن اما ادامه پیدا میکنه و کم کم همه یاد میگیرن باهاش زندگی کنن

احتمالا اینم میشه یکی از اونا

مثل گرونی دلار که هر مرحله شوک داد ولی همه مجبور شدیم کنار بیایم

مثل افزایش قیمت بنزین و اون اعتراضات و افرایش قیمت همه چی

مثل هواپیما مثل ترور های مختلف

مثل همه اون چیزای تلخی که تجربه کردیم و رنج بردیم و الان حتا تو خاطرم نیست

با اینا هم وفق پیدا می‌کنیم!

این دو دستگی و فحاشی ها

نگاه سنگین با حجاب و بی حجاب به هم

تهمت های مردم به هم

نفوذی و آشوب گر و جیره خور نظام و.

احساسات متناقض برای یه احساس ملی مثل برد فوتبالی که نشد ملی شادی کنیم

آخر اینهمه نفرت پراکنی و چند دستگی قراره چی بشه؟

+این چند وقت خیلی تلاش کردم نظرات مقابل نظر خودم رو گوش بدم شاید تونستم درک کنم. اما اعتراف میکنم نه تنها خودم بلکه بیشترمون ته بحث بادمون میره هردو انسانیم و باید به هم احترام بذاریم. حرف هامون از علاقه نمیاد. اختلاف کینه رو می‌سازه و بهم فحش میدیم

هرچی فحش رکیک تر تخلیه احساسی بیشتر

یارگیری میکنیم واسه عقاید

خودی و بیگانه می‌سازیم

چرا ماها جوری بزرگ نشدیم که اول همو دوست داشته باشیم و بعد هم همو تحمل کنیم؟

چرا من نوعی انقدر زود جوش میارم؟

حس میکنم دارم بزرگتر میشم

یه نگاهی هست که خیلی قشنگ تره 

آرزو میکنم اونو همه باهم تجربه کنیم

همه باهم یاد بگیریم

چقدر ضعیفم واسه این نگاه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها