وقتی اینجا نوشتم احتمالا آخرهفته سنگینی خواهم داشت تصورشم نمیکردم که تو چهارشنبه ش مجبور شم با فاصله یک ساعت با دونفر حرف بزنم

علاوه بر حس وحشنتاکی ک راجع ب این موضوع دارم که چیزی شبیه خیانت یا سو استفاده یا ب بازی گرفتنه، این موضوع باعث سردرگمیم شده

همیشه ب همه گفتم مقایسه نکنید و حالا خودم دچارش شدم

تمام مسیر خواستگاری دوم آرزو میکردم کاش پسره کچل باشه. یا ننر باشه. یا مث اون یکی افسرده باشه یا هرچی ک باعث بشه تو نگاه اول بگم ن!

اما متاسفانه هیچکدوم از اینا نبود و در کمال ناباوری هم خوشتیپ بود هم خوش لباس هم چهره خوبی داشت و البته هم مودب بود هم مذهبی هم در مسیری که من دوست دارم و و و

خدایا! چرا تو این سالها نبودن اینا؟ نمیشد یکیشون سال قبل بیاد؟

متنفرم از این شرایط مقایسه ای ک درست شده

و اینکه آخرش انقدر گیج میشم ک تصمیم میگیرم ب هردو بگم نه

و عجیب تر اینکه چرا هردو انقدر پیگیرن؟! کاش یکیشون از من بدش میومد و ذهن من راحت میشد

از طرفی آینده خودمو میبینم ک میتونه با مهدی درخشان باشه و رو به پیشرفت و البته دور از خانواده و البته با قبول فاصله سنی و البته با این ریسک ک اون دلش نخواد مثل من جوونی کنه و با ترس از اینکه نکنه منطقی بودنش بیش از حد باشه؟

از طرف دیگه خودمو با سید علی میبینم.خب اسمی ک رویای بچگیم بوده. خانوادشو تصور میکنم ک تو نگاه اول خیلییی ب دلم نشستن.مزیت بودن درکنار خانواده.مزیت ساپورت شغلیم.مزیت هم سن بودن و جوونی کردن باهم.مزیت گرفتن اون احساس و احترام از خودش و خانوادش و فرهنگی ک ب ما نزدیک تره.برخلاف مهدی ک از یه استان و نژاد دیگه س و من اصلا با اداب و رسومشون اشنا نیستم!

اما میترسم از همسن بودن.از اینکه مجبور شم براش مادری کنم.از این ک هنوز بلد نباشه تکیه گاه باشه.از این ک فرصت ادامه تحصیلم رو از دست بدم. از این ک اختلاف سطح تحصیلی مشکل ساز بشه.از این ک ارزش زحماتی ک من کشیدم رو نفهمه چون خودش ازاد درس خونده و اصولا هم ادم درس خونی بنظر نمیاد برخلاف مهدی. این که تقریبا پیشرفت خاصی قرار نیست براش اتفاق بیفته و خب چون مدیر کلینیکه دیگه قراره به کجا برسه؟ نهایتا مدیر کلینیک بزرگتر! درحالی ک افق مهدی خیلی بلند بود. یه جورایی آخر نداشت.

این مقایسه داره رگ های مغزمو فشار میده! انگاری ک شیار های مغزیم توی هم بِلولن!!

مهدی کاملا مستقله چون ۱۰ ساله ک مستقل زندگی میکنه اما سیدعلی همسن منه و همیشه هم کنار خانوادش بوده.پس بنظر من فرصت استقلال رو پیدا نکرده

مهدی باعث پیشرفت تحصیلیم میشه و سیدعلی پیشرفت شغلی

میترسم از اینکه برم توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنم و اون همه ش سر کار باشه و من تنها! درحالی ک آرزوم زندگی درکنار خانوادمه

درباره تصمیمش ب ادامه تحصیل خارج از کشور استرس دارم و همه ش فکر میکنم من از پسش برمیام؟!

درباره فرهنگ خانوادگیش نگرانم

کاش سید علی چند هفته دیرتر میومد ک من با مهدی ب نتیجه رسیده باشم

گرچه مقصر نبود کسی. چون مهدی بعد از چند ماه وسط خواستگاری های سید علی یهو دوباره ظاهر شد!

اسد میگه اختلاف سنیم با مهدیه زیاده و ۲۰ سال دیگه باعث خیلی از مشکلات میشه! میگه همسن بودن هم خوب نیس اما بهتر از اونه

عباس میگه این اختلاف سنی اونقدر مهم نیست ولی همسن بودن باعث میشه من نقش مادر پیدا کنم و عملا من تکیه گاه اون بشم

خودمم گیج و ویج مونم و میگم اون انقدر پخته س ک داره میسوزه و این یکی هنوز خامِ!

پختگی فهمیدگی دورنگری نکته سنجی و منطق از کلام مهدی میبارید و هرکدوم اینا نکات مثبت بزرگی هستن! اما کی میتونه بگه ک ممکن نیست تو این شخصیت منطقی افراط وجود داشته باشه؟ زندگی فقط با منطق سخته!

اما سید علی بقول آبجی ادم سازگاریه. کاراش همینجوریه! البته نمیدونم کدومشون گفتن قبل هر کاری فکر میکنن حتما.فک کنم سید علی بود!

حرف مامانشو قبول دارم واقعا ک از سنش بزرگتر بود.اما بنظر من اونقدر بزرگ نبود ک بتونه تکیه گاه من باشه

چی باعث شده جدیدا همه از من خوششون بیاد؟

تو اینهمه سال برام پیش نیومده بود ک اینهمه مامان عاشق من بشن و اصرار کنن برای خواستگاری! اونم وقتی منو نمیشناسن. من چهره معمولی دارم و عجیبه ک تو اماکن عمومی میان شماره میگیرن ب زوووور!

اون از ادیب ک هر روز چند بار زنگ میزنه.اینم مامان سید علی ک دیوونمون کرده!

جواب منفی دادن حس مضخرفیه.مخصوصا وقتی طرف مقابل خیلی مصر باشه. حس میکنم توهینه ولی چاره چیه

ذهنم آشفته س و طبق معمول کسی نیست گه کمکم کنه. عصر زنگ زدم و یک ساعت با زهرا حرف زدم. نظر اون متفاوت از همه بود و میگفت هیچکدوم از اینایی ک گفتی مهم نیستن.مهم فقط و فقط اخلاق و شخصیت خانوادگیه! باید ببینی روابطشون تو خانواده چجوریه! اخلاق خاصی دارن یا ن.

 نکته ای ک درباره مهدی جا موند اینه ک یکم شبیه حبیب تو لیسانسه ها س کتش و تیپش. مخصوصا کت شلوار قهوه ایش

+ خوبی خواستگار اینه ک هربار در اتاقم رو باز میکنم یه موج از بوی عطر گل میخوره توی صورتم گرچه مصنوعی هستن و این هم نشان دیگری از بیش از حد واقع نگر بودن مهدی میتونه باشه! یعنی فقط منطقه ک باعث میشه ادم پول ب گل مصنوعی بده ک موندگاره تا پولش حروم نشه! و خودشو از طراوت گل طبیعی محروم کنه. البته اینا گمانه زنی هست و نمیشه اینجوری فهمید طرف دلیلش چی بوده! بنظرم جای سوال پرسیدن داره!

+ خوشحالی دفاعم اونقدری نبود ک فکر میکردم.خیلی زود تموم شد.شاید دلیلش همین وجود سردرگمی برای خواستگاری امروز بود.

+ مادر سید علی هربار نگاهم میکنه یه عروس گلم خاصی تو نگاه و لبخندشه. مث مامان ادیب. اما مامان تو مدلش اینجوری نبود! مامان تو مثل دوست و آشنا نگاه میکرد.تو نگاه محبت موج نمیزد.

+ خیلی خیلی خوابم میاد.ولی انقدر افکار ذهنم زیاد بود ک نمیتونستم ب خواب فکر کنم. یه گوشه دیگه ذهنم این سواله! ک من قراره کی و چجوری برم سر کار؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها