امروز یا بهتره بگم دیروز خیلی خوب بود

هم نظامم اومد

هم یلدا ب دنیا اومد

هم مشاوره خوب پیش رفت

و هم برای اولین بار سعی کردم ب باباهم اعتماد ب نفس بدم

سعی کردم به اون و خودم بفهمونم ک چقدر نظرش برام مهمه

ک جایگاه تضعیف شدش رو بهش برگردونم

ک بهش بگم من اونجوری ک فکر میکنی دربارت فکر نمیکنم

نمیدونم چی بود اما ی برقی تو چشماش دیدم امشب

و حس کردم چقدرررر تنهاس

نبودن مامان این چند شب اجازه داد بتونیم باهم حرف بزنیم 

چند بار درجواب حرفم سکوت کرد و چیزی نگفت و من موندم تو کار خودم

چرا تا حالا بهش اینارو نگفته بودم؟

یعنی کسی اینارو نگفته؟

از مامان عصبانی ام! خیلی!

هیچوقت نمیذاره حرفمون ب جایی برسه.

+ فکر نمیکردم انقدر رک و بدون خجالت باشم با بابام. من ب راحتی درباره همه چیز باهاش حرف زدم بدون هییییچ مشکلی! فکر نمیکردم از گفتن جزئیات تصمیمام برای ازدواج باکی نداشته باشم

+ درباره مهدی باید بنویسم. ولی اول توی دفتر

خوب و بدش خیلی قاطی شده!

گیج شدم

+ رنگین کمان میگه چرا فکر میکنم تو ب این نه نخواهی گفت؟!

اما خودم اینجوری فکر نمیکنم!

+ حس خوبی بود! اینکه یکی باشه ک

شاید خیلی دغدغه ها داشته باشم.اما حس میکنم مهدی خیلی مرده!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها