بچه که بودم خانوادم بهم میگفتن شلمان

مامان و آبجی هنوزم میگن

خیلی بهم برمیخورد وقتی اینو میگفتن ولی هرچی بیشتر خودمو میشناسم بیشتر به شلمان وجودم پی میبرم

این لاکپشت درونم که خیلی خوب و فعال و موفق کار میکنه ولی یهو می ایسته و خوابش میبره انگار! یهو انگار عقل و مغز و تصمیماتم خاموش میشن

دوباره با کلی زحمت چراغ عقلمو روشن میکنم ولی تو اوجش یهو شلمان بازی درمیارم.

+ من خودمم کارتونشو ندیدم ولی از بس تعریف کردن برام یه داستان و تصویر خیالی داشتم ازش همیشه

+ باورم نمیشه که تونستم پروپوزالمو خودم و بدون کمک بنویسم! قورباغه ج و بزرگ و کثیفی بود برام ولی بالاخره قورتش دادم!

امیدوارم تو این زمینه شلمان نشم دوباره و خوب پیش بره


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها