امشب اومد پی ویم و باهام حرف زد

و فقط ذهنمو بهم ریخت و رفت

هم حس شیطنتم گل کرده بود که به حرف بیارمش و مجبورش کنم بگه چی تو فکرشه

هم بشدت عذاب وجدان داشتم ک خب ما مهدی رو داریم و اصن درست نیس پسر دیگه ای رو وادار کنیم از احساسات احتمالیش برامون بگه

فقط اونجاش برام جالب بود ک فهمیدم تمام اون حسایی ک پارسال فکر میکردم داره واقعی بود و حس ششمم گند نخورده

که بعله. ی خبرایی تو ذهن آقا بوده

ولی چرا بعدش رفت از دوستم خواستگاری کرد؟

و چرا الان میگه منو ببخش بخاطر همون ک میدونی و میدونم:/

و من چقدر قشنگ گذاشتمش تو منگنه

بنده خدا به هم پیچید و زبانش بند آمد و رفت

چرا دخترا اینجورین؟

من ک ی تار موی مهدی رو ب صدتا مث اون نمیدم

و حتا وقتی مهدی هنوز برام مهم نبود و حتا اصن قبل تر ک نبود ب اون فکر هم نمیکردم

چرا دخترا دوست دارن همه اونا رو بخوان؟ این چ حس عجیبیه:/

خلاصه ک دربارش با هیچکس نمیتونم حرف بزنم. حتا دوستم. چون ازش خواستگاری کرده بود و من اصن چی بگم؟ وقتی اون زمان هم بهش نگفتم چه حسی دارم و چه فکری تو سرم بوده

من نمیدونم چیشد

اما میدونم بعد از اینکا پاشو از گلیمش داشت دراز تر میکرد و پرو شده بود و بیش از حد خودشو قاطی من میدونست شستمش و گذاشتمش کنار

و چند وقت بعد ک دیگه خودشو جمع کرده بود ب رفتار عادیم ادامه دادم

حالا چرا باید بیاد بگه تو خیلی خوبی و خانومی و فلانی و بسانی

بگه من فرصت هامو از دست دادم و اشتباه انتخاب کردم؟

چرا باید بگه انتخاب اشتباه مسیر زندگی آدمو عوض میکنه؟

هیچوقت درکش نکردم

و از شرایط بوجود اومده ناراحتم

هرچند شیطان درونم وسوسه کرده بود ک مجبورش کنم اعتراف کنه بعد بگم من نامزد دارم:))

ولی با اینهمه آشفتگی ک ب من داد و شرایط پیچیده ای ک ایجاد کرد یه چیزش خیلی خوب بود

اونم اینکه من فهمیدم حس ششمم اشتباه نبوده و واقعا خبرایی بوده تو سرش


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها