نمیدونم چمه

توی چهار روز گذشته به اندازه سه وعده ی یک روز هم غذا نخوردم

دو روز کامل از دل درد پیچیدم ب خودم

چیزی نخوردم ک خوب بشم ولی.

 بی اشتهایی ادامه پیدا کرد و تهوع هم اومد

هیچ غذایی نمیتونم بخورم دیگه

از طرفی مهدی رو اعصابمه ک هی میگه بریم دکتر

من خانواده خودمو نمیذارم ببرنم دکتر

تو میخوای زورم کنی؟!

+ نمیدونم چ مرضمه فقط میدونم باعث شده زیر چشمام سیاه شه و گود بیفته و به نهایت زشتی برسم. اونم با این ابروهای داغون ک ی قرنه حوصله نکردم دست ببرم و صورت داغون تر. الان مهدی دقیقا دلش ب چی من خوشه؟ منظورش از زیبا بودن من چیه؟ حس میکنم اسکلم میکنه

+ امشب حالم ی جور دیگه بد بود. حس میکنم این بی اشتهایی ک بخاطر دل درد شروع شد با استرس داره تشدید میشه. چرا مهدی از من چیزی رو میخواد ک من دوست ندارم؟ 

+ چون صاعقه در کوره ی بی صبری ام امروز

از صبح که برخواسته ام ابری ام امروز

حوصله کسی رو ندارم. دوست دارم همش تنها باشم و کتاب بخونم و فکر کنم.

اما نمیدونم چرا دقیقا توی این تایم انقدر شلوغه خونمون. اونم عزیزانم ک دوستشون دارم ولی وقتی باهام حرف میزنن هی به خودم میام میبینم یک کلمه از حرفاشونو نفهمیدم و نمیدونم از کی خیره شدم به یه نقطه دور و دارم فکر میکنم

+ ۶ سال تهران بودم هیچی نشد. ۵ ماه بخاطر پایان نامم هر هفته رفتم بازم هیچ. حالا دقیقا از وقتی ک برگشتم رفت و آمدها اوج گرفت. نمیشد پارسال ک تهران بودم بحثم با مهدی ب اینجا برسه؟ ک هی من مجبور نباشم برم یا اون بیاد؟ اصن چی باعث شد همون اردیبهشت پارسال جدی نگیرمش؟؟

اها! فکر آزار دهنده پایان نامه! بعدشم احتمالات رو هوای خانواده ب تفاوت فرهنگی زیاد و یکمم بدشانسی همه چیز مانع شد

اگر تهران بودم چقدر خوب بود. اونم وقتی اینهمه محل زندگیمون ب هم نزدیک بوده. کنار یه میدون. پیاده روی هامون یه جا بوده. 

این چه برنامه ریزی ای هست ک تو زندگی من انجام شده.عجیبه!

+ من نیاز ها و احساسات مهدی رو درک میکنم.کاش اونم استرس ها و نگرانی های منو درک کنه.

+ از صبح دلم گرفته بود. هی هوای حرم امام رضا میکرد. تا اینکه اون حرفا زده شد. دلم بدجور تنگ شده.

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها