سکانس اول:

دیشب دوست مهدی شیرینی پایان خدمتش رو داد و مهدی گفت اپلای کرده بره آمریکا و در ادامه کلی حسرت خورد از فرار نخبه ها و تعریف و تجمید از مزایا و شرایط اونور

سکانس دوم:

بحث کشیده شد به ناسا و اولین خانومی ک رکورد بیشترین حضور در فضا رو زده و مهدی از آرزوی همکاریش با ناسا گفت ضمن تاسف از این که در اونصورت باید دائم اونجا باشه

سکانس سوم:

نگرانی من از تمایل مهدی به مهاجرت دائمی و مطرح کردنش با اون به عنوان موضوع آتی و پیگیری بحث همون موقع توسط مهدی و دادن توضیحات درباره اینکه آدم نمیدونه کجا میمیره و فلان و بسان

سکانس چهارم: 

اضطراب لحظه افزون من نسبت به جدی بودن بحث مهاجرت دائمی تو ذهن مهدی و مطرح کردنش و بعد جمله های مهدی ک نفس گیر بود.مثل ۱. میریم چند سال اگر شرایط خوب بود میمونیم دوست نداشتیم برمیگردیم. ۲. آلمان و دانمارک که دور نیستن! 

و دست و پا زدن من و تلاش هام برای رسوندن اینکه من توانایی تحمل دوری و غربت ندارم

سکانس پنجم:

جملات آرامش بخش و هدایت گر مهدی که به من میگفت انقدر برنامه ریزی نکن زندگیتو و همه چی دست خداست و . و عوض شدن بحث و افتادن تو جاده خاکی عاطفه

سکانش ششم: خود خوری من و اضطرابم از صبح فردا تا شب.م با فهیم و جملات مایوس کننده اون و رو ب موت رفتن من

سکانس هفت:

مددجوی از دوستان با دلی آکنده از اندوه و گلویی پر از بغض و همدردی شدید و محبت اونها و طرفداری از من و محکوم کردن مهدی( چون از روز اول گفت دائمی نمیریم)

سکانس هشت:

پا در هوا بودن من. حس خفگی.اشک و بغض لبالب و دنیایی از آرزوهای بربادرفته جلوی چشمم

سکانس نه:

تصمیم ب رویارویی با مسئله و گفتنش ب مهدی و استفاده از مشاوره دوستان

سکانس ده:

اوردن دلایل مختلف از طرف مهدی در جهت رد برداشت فکری من و گل گرفتن دهنم.

ناراحت شدن مهدی و عذاب وجدان من و ممنوع کردن چت برای بحث های مهم توسط مهدی و جملات نسبتا صریح مهدی با مفهوم برو بخواب کم حرف بزن چرت بگو


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها