هی دوست دارم بشینم گریه کنم ولی تا شرایط رو مهیا میکنم یهو یه فکر بهتر به ذهنم میرسه اونم اینکه بفهمم چرا ناراحتم و بعد از حل کردنش تو ذهنم دیگه گریه م نمیاد:/

دلم واسه گریه کردن تنگ شده.خیلی وقته گریه نکردم درست و حسابی

مثل دیشب که فکر کردم و ریشه حال بدم رو پیدا کردم که ترس از دست دادن بود و ریشه ی این ترس چی بود؟ اون اختلافات و دوره ی تلخی که فشار روم بود و خانواده روی اون خواستگاره اصرار داشتن و از مهدی دلسرد شده بود.

ریشه ی نگرانیم از خواستگار هم همون خوابی بود که دیده بودم!

و ته همه اینا اینه که من خیلی سخت مهدی رو قبول کردم و صدجور سنجیدمش. حالا بهش دلبستگی شدید پیدا کردم و واقعا برام سخته فکر کنم که بخوام کنارش بذارم و همه چیز تموم بشه!

همه اینا شاید کوچیک بنظر برسه اما وقتی آدم دچار دلتنگی میشه دنبال بهونه س دلش فقط.

من هربار که مستر ق پیگیری میکرد ببینه به کجا رسیدیم استرس میگرفتم حتا!

پس بعد از اینهمه فکر دیگه دلیلی واسه ناراحتی ندیدم و ادامه فرندز رو نگاه کردم و خندیدم:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها