تصمیم گرفتم فعلا نرم طرح تا تکلیف یه سری چیزا روشن بشه.

یعنی خیلی مردد بودم و استخاره کردم آخرش و دقیقا جوابش این بود ک بذار توی نوبت بعد اقدام کن و دیگه استخاره هم نکن برای این موضوع

خدا هم انگار از مردد بودن های همیشگی من ب تنگ آمده است.

بعد از ملاقات قبلی و مشاور تمام این دو روز داشتم باخودم فکر میکردم و ابعاد مختلف رو میسنجیدم. و در آخر اون زمانی ک داشتم موهامو با حوله خشک میکردم ب این نتیجه رسیدم ک من با مهدی موافقم و این مسائلی ک مشاور دربارش گفته فکر کنم خیلی هم مشکل ساز نیست!

من میدونم ک دوست دارم استقلالمو توی زندگی حفظ کنم و اگر حس کنم ب خطر میفته ترجیح میدم ازدواج نکنم. اینکه اون هم اینو میخواد یه نکته مثبته و از آدمی ک هی بخواد آویزون من باشه و احساساتی بازی دربیاره خوشم نمیاد.

و اما امشب ک با عباس م میکردم دوباره چند تا مسئله جدید توی ذهنم انداخت ذهنم ب هم پیچید! حالا از اون طرف هم مهدی بعبارتی خودشو داره میکشه. از این ک آدم صبوری هست و هربار ک قرار داریم باید پاشه بیاد قم و برگرده واسه یکی دو ساعت هم متشکرم و هم یکم عذاب وجدان میگیرم. اما این بار ب اصرارررر گفته میخواد یک هفته بره شهرستان چون کار داره و میخواد سر راهش بیاد پیش من ک باز همو ببینیم و حرف بزنیم قبل رفتنش.

این عجله هم برای من شیرینه چون نشون میده ک چقدر جدی هست و هم یکم نگرانم میکنه من باب اینکه کلا ادم شدیدا پیگیری هست. و من اصولا بیخیالم

+ گاهی حس میکنم یک سری شرایطی ک مهدی داره مناسب ترین شرایط برای همسر منه! من همیشه عاشق زندگی مستقل و دور از خانواده ها بودم. کسی رو خواستم ک منو برای اهدافم تشویق کنه ن اینکه منو درگیر خونه داری کنه! مهدی افقش بلنده! این برای من مهمه

+ دیشب درباره احتمال مهاجرت ب یه کشور برای ادامه تحصیلش ب بابا گفتم و گفت نه نمیشه! گفتم فقط برای درس و بعدش برمیگردیم ک این بار هم مخالفت کرد و گفت مگه دنیا کلش چقدره؟ نمیشه برید دور باشید! و من مجبور شدم ده بار بگم این فقط ی احتماله ک بیخیال بشه و نگه نمیذارم. اما میدونم مهدی جدی فکر میکنه راجع ب این موضوع

+ نمیدونم بقیه تو این مرحله چجورین.بعد از این همه مدت من هیچ احساس خاصی ب مهدی ندارم. منظورم اینه ک از دیدنش حس خاصی بهم دست نمیده. خیلی از ویژگی هاشو میپسندم ولی تبدیل ب محبت نشده!

دیشب ب فاطمه دربارش گفتم و پرسید چه حسی داری؟ گفتم نمیدونم.گفت چهرش چطوره؟ گفتم بد نیست ولی تاحالا وقتی باهم بودیم توی چهرش خورد نشدم چون نخواستم رو تصمیمم اثر بذاره. فقط گذرا دیدمش بدون دقت

+ یکی باید بیاد جلوی من وراج رو بگیره. تمام مدتی ک کنار هم بودیم توی خیابون و ماشین من هی موضوع بحث وسط میکشیدم و هی توضیحات بیجا میدادم ساحل عزیزم دهنت رو ببند و کمی هم فرصت بده طرف حرف بزنه تا بشناسیش

+ از دیشب ک حرف مشاور رو که گفته بود عقلم از سنم خیلی جلوتر هست رو ب بابا گفتم تو کل دنیا پخش شده. ینی بعد سلام علیک بابام موضوع اومدن نظام من و عقلم رو پیش میکشه برای همه و من بسی در شادمانی خود لبخند دندان نما میزنم و حس افتخار میکنم چون این بار من تهدیدهارو تبدیل ب فرصت کردم و از این ویژگی آنتن بودن بابا برای پخش محسنات خودم استفاده کردم

+ چرا انقدر حرف میزنم من؟! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها