در شرایطی ک در انتظار اومدن نی نی جدید هستیم این اواخر به بهانه پیاده روی با مامان نی نی ساعتها قدم زدیم و حرف زدیم. کاری ک تو این سه سال خیلی دوست داشتم انجام بدم و صمیمیت بیشتری درست کنم. مخصوصا بعد فوت مادرش و این واقعیت تلخ ک ن خواهر داره ن خاله! و همیشه ذهنم درگیره ک  من ک خواهرِ همسرش هستم مگه نباید براش خواهر باشم؟! اما هربار شرایط پیش نمیومد. این روزا ک بیشتر خلوت دونفره داشتیم دستگیرم شده ک اونم خیلی درباره روحیات من کنجکاوه و چون ازش بزرگترم و محیط های دیگه ای رو تجربه کردم دوس داره تجربه و حسمو بشنوه.

همیشه دوست داشتم صمیمیتمون بیشتر باشه ک البته حس میکردم روحیه ش اینطوری نیست.اما الان فکر میکنم این فاصله بینمون و کم دیدن ها بیشتر باعث این رودروایسی و گرم نبودن شده.

+ دلم پیش دوقلوهاس! دلم برای دست تنها بودن مامانشون واقعا میسوزه و از اینکه انقدر دوسشون دارم ولی تو سختی کنارشون نیستم عذاب وجدان گرفتم. میخوام اگ جور بشه دو سه روزی برم اونجا هم کمک کردم هم بعد این همه مدت اسیر پایان نامه و دفاع بودن بادی ب سرم میخوره تا بالاخره نظامم بیاد.

مسافرت تنهایی رو خییییلی دوست دارم

+من انقدر تو فکر کردن و تصمیم گیری تنبلم ک همیشه دوست دارم یکی بجام تصمیم بگیره. اما اون باهوش تر از اونه ک بخواد جوابی ب من بده! و انقدر حرفو میپیچونه و بی طرفانه میگه که وقتی حرفاش تموم میشه من ب هیچ نتیجه ای ک نمیرسم ب کنار تازه با صد تا چالش جدید روبرو میشم!!

+بنظر خودم ۸ سال تفاوت زیاد نمیومد اما امشب درباره تفاوت نسل ها برام گفت. یعنی چقدر اختلاف هست؟

خودش چجوری با ۲ بار حرف زدن مطمئن شده بود؟!

من زیادی سخت گیرم؟ پس چرا خودشون گیجم میکنن

+ زندگی عجیبه. من از تغییر بیزارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها